ابن سعد ملعون فریاد کرد: ای خیل خدا، سوار شوید و مژده ی بهشت گیرید؛ همه سوار شدند و بعد از عصر به سوی امام حسین علیه السلام یورش بردند و نزدیک خیمه های امام حسین علیه السلام شدند. امام حسین علیه السلام جلوی چادر خود نشسته بود و بر شمشیرش تکیه داده و سر به زانو نهاده و چرتش برده بود؛ چون زینب علیهاالسلام سر و صدای لشکر را شنید، نزد برادر دوید و گفت: برادرجان، این همه سرو صدا را نمی شنوی که نزدیک می شوند؟ حسین علیه السلام سر برداشت و فرمود: من اکنون رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم را در خواب دیدم که به من فرمود: تو فردا نزد ما خواهی بود، خواهرش سیلی به چهره زد و فریاد وای،
وای کشید؛ حسین علیه السلام به او فرمود: وای بر تو نیست، خواهرجان خاموش باش، خدایت رحمت کند. سپس برادرش عباس را برای آگاهی از قصد آنها، نزدشان فرستاد و یک شب را از ایشان، برای عبادت و راز و نیاز با خدا مهلت گرفت. (1)
1) در کربلا چه گذشت؟ ترجمه ی نفس المهموم، ص 277.