جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بیان پاره ی مطالب که موجب مزید بصیرت اهل مطالعه است

زمان مطالعه: 5 دقیقه

چنانکه در شرح اصول کافی و مفاتیح الغیب و گوهر مراد و بحر الجواهر و غیرها مرقومست وجود انسانی از دو چیز آفریده شده است کالبد ظاهری که آنرا تن و بدن نامند و به چشم ظاهر دیده میشود و جوهر ربانی که آنرا نفس وجان گویند و بچشم ظاهر دیده نشود اما به بصیرت باطن او را میتوان شناخت.

وعرفا قلب و دل که گویند او رامیخواهند چنانکه در حدیث وارد شده است «قلب المؤمن بیت الله» نه پارچه گوشت صنوبری الشکل که در سینه گذاشته شده و هر چه جز آنست بجمله خدم و حشم اوست.

پس در مملکت تن و کالبد ظاهری پادشاه حقیقی قلب بآن معنی است و تکلیف شرعی و عتاب و خطاب خداوندی بر وی وارد است و سعادت و شقاوت اصلی از وی ناشی است و معرفت او معرفت حضرت باری است که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و «اعرف نفسک تعرف ربک«.

واو از عالم امر است چنانکه خدای میفرماید «قل الروح من أمر ربی» یعنی از عالم مجردات است زیرا که عوالم اگر چه بسیار است اما بدو عالم انحصار دارد یکی عالم امر و دیگری عالم خلق چنانکه خدای تعالی میفرماید «ألا له الأمر والخق» خلق عالم مادیاتست، یعنی آن چیزهائی که ممکن است بیکی از

حواس پنجگانه فهمیده شود، یا هر چیزیکه قابل اشاره ی حسیه باشد. و عالم خلق را بآن علت خلق نامیده اند، که خدایتعالی خلق فرموده است آنها را بواسطه یعنی ماده که منشاء کون و فساد است.

پس ایجاد این عالم که عالم خلقست برای فنا و فساد باشد و تعبیر از آن بعالم دنیا و عالم شهادت شده و عالم امر عالم مجردات باشد یعنی روح و عقل وقلم و لوح و عرش و این عالم را از اینروی عالم امر نامیده اند که خدای تعالی خلق فرموده است آنرا به امر و کله «کن» بدون واسطه چیزی «بل بعضه نفس الامر و الکلمة فان أمره سبحانه لیس حرفا و لاصوتا بل جوهرا مجردا قدسیا.

و تعبیر از این عالم بعالم آخرت و غیبت شده پس انسان عبارت از این دو چیز است که بدن و روح باشد روح از عالم امر و لاهوت و بدن از عالم خلق و ناسوتست روح از عالم پاک و بدن از ع الم خاک است بدن محل حوادث و فنا است و روح ممتاز بنمایش و بقاست.

و چون بدن از ارکان اربعه عالم کون و فساد مرکب است میل او به سفل و کثافت و بعد از حضرت احدیت و حرص در دنیا و عمل نمودن بمقتضیات غضب و شهوت و غیر ذلک است و روح که از عوالم مجرده است همیشه بعالم علو و لطافت و قرب بحضرت احدیت و ادراک رضوان یزدان و لذایذ جاویدان میل کند و به این سبب انسان همیشه در حالت انقلاب و اضطرابست زیرا که:

جان گشاید سوی بالا بالها

تن فکنده در زمین چنگالها

جان بلندی داشت تن پستی خاک

مجتمع شد خاک پست و جان پاک

چون بلند و پست با هم یار شد

آدمی اعجوبه اسرار شد

زیرا که به این اجتماع حالتیکه مابین وحدت روحی و کثرت جسمی حد فاصل است و میانه اجمال علوم کلیه روحیه و تفصیل علوم جزئیه نفسیه و میانه لوازم و احکام تجردیه و تجسمیه در او پیدا میشود و حامل این برزخی است که آدمی بسبب آن اعجوبه اسرار است

دل اوست که حکمای فلسفیه اش نفس ناطقه و حکمای یثربیه اش لطیفه انسانیه خوانند و قلب را قلب نامیده اند «لتقلبه بین الاحکام الروحیه و البرزخیه«

و این جر هر امریرا در لسان شرع روح نامند و در زبان حکمت نفس ناطقه مینامند و انسانرا بسبب این شرافت و شرف آن رتبت حاصل شده که محل امانت و خلافت حق گشته و بر تمامت موجودات برتری یافته است چنانکه خدایتعالی میفرماید: «ولقد کرمنا بنی آدم«.

وسبب اینکه انسان از دیگر حیوانات ممتاز است ادراک کلیاتست که بآن وسیله شناسائی حقتعالی از بهرش امکان یابد، پس انسانرا دو نوع از ادراکست یکی جزئی که بواسطه آلاتست و دراین قسم ادراک با سائر حیوانات شریک است چون دیدن و شنیدن و چشیدن و بوئیدن و ملامسه کردن و این قسم از ادراک را احساس گویند و آلات و ادواتش را حواس خوانند خیال و وهم نیز از این نوع باشد زیرا که خیال تعلق نگیرد جز بصور محسوسه و وهم اگر چه بمعانی علاقه جوید لکن بمعانی جزئیه که در محسوسات میباشد.

وقسم دیگر کلی است که به آلت محتاج نیست بلکه این ادراک ویرا به نفس ذات خود حاصل شود و از این جهت است که نفس ناطقه را عقل نیز گویند و این ادراک کلی جز به ذوات مجرده و مفهومات کلیه تعلق نیابد و به این ادراک است که ترتیب مقدمات دهد و اخذ نتیجه نماید.

پس هر فعلی و عملی از افعال انسانی که از شائبه غضب و شهوت و ریا مبراد باشد عقلی محض بود و از نفس او که از عالم امر است صادر گردد و مرضات الهی همه از آن حاصل شود و به این جهت است که انسان لایق تکلیف الهی و محل امانت گردید.

اما ملائکه هر چند با انسان در جنس این جوهر یک هستند اما معرفت ایشان از معارضه قوای شهویه و غضبیه عری و بری است و از این باشد که عبادت ملک را تکلیف نمی نامند زیرا که در عبادت ایشان مانع و معارضی نیست که اسباب

کلفت و مشقت ایشان باشد و باین علت است که اگر انسان تابع قوه شهویه و غضبیه نباشد و این دو صفت را مقهور نماید بر ملائکه فضیلت و برتری یابد.

و حکما جهتی را که انسان بسبب آن مهیای ادراک معقولات کلیه گردد قوت نظریه و عقل نظری نامند و آن جهت را که بواسطه آن مهیای عمل نمودن بر وفق خیر باشد قوت عملیه و عقل عملی خوانند و وضع حکمت برای تکمیل این دو قوه است و عرفا تعبیر از این دو جهت را براه ظاهر و راه باطن کنندو گویند راه ظاهر راهی است که خدایرا به آن توان دانست و راه باطن راهی است که از آن به خدا توان رسید.

اما دانستن راه تا رسیدن به آن تفاوت بسیار دارد، همانا اول مسلک و طریقه متکلمین و فقهای ظاهریین و حکمای مشائین است که به دستیاری نظر و فکر و استدلال اصول و عقاید خود را اثبات نمایند مثلا از مشاهده اثر استدلال نمایند که ویرا مؤثریست و چون در آن مؤثر آثار نقص و معلولیت مشاهدت نمایند گویند این مؤثر را نیز مؤثری بی نقص و معلولیت ببایست، چه آن مؤثر که خودش ناقص و معلول باشد مقصود و مطلوب و مفید و کامل نباشد.

و علی هذا القیاس از مؤثری به مؤثری پی برند تا آن مؤثر که ذیل کمالش از وبال نقص و ملولیت بری وعری است و دور باش کبریایش از ورود حوادث مصون و محفوظ باشد.

دوم مسلک و منهج محققین و حکمای الهیین است که جز خدا هیچ نه بینند و هماره در بحار لذت مشاهدت مستغرق باشند و از لذت بملتذ که عین خود باشد نپردازند تا بغیر چه رسد و این لذتی است که مافوق آن در دایره امکان متصور نیاید و حکمای الهی بسعادت حقیقی و جماعتی صوفیه و عرفاء بوصول و فناء وجودی از آن تعبیر نمایندو قرة العین انبیاء عظام و غرض اصلی از بعثت انبیاء و رسل علیهم السلام همین است.

سالکان اینطریق در بحر یقین غریق میباشند هر چه شنوند و بینند حق شنوند و ببینند چنانکه مقتدای اهل یقین حضرت امیرالمؤمنین علیه الصلوة و السلام فرماید:

»مارأیت شیئا الا و رأیت الله قبله و معه و فیه» خدای تعالی میفرماید «أینما تولوا فقم وجه الله» إلی آخر البیانات.

و بعد از این بیانات گوئیم تمامت علماء و حکماء و سایر طبقات اهالی مذاهب و ادیان بر آن اتفاق دارند که نفس ناطقه را هرگز فنا و زوال نباشد و این جوهر علوی را غبار نیستی بر دامن هستی ننشیند و جنس آدمی بواسطه ی اینگوهر علوی میتواندبسبب ترک علایق سفلی بآنمقام برسد و تمام حجب را طی کند و آنچه میشاید بروی منکشف گرددو آنچه خواهد و گوید همان شود، چنانکه در پایان این حدیث قدسی که از این پیش مذکور شد خدایتعالی با فرزند آدم خطاب کند و فرماید به آنچه ترا فرموده ام اطاعت کن تا ترا مثل خود گردانم تا چون چیزیرا گوئی باش، پس باشد.

وهم از رسولخدای صلی الله علیه و آله مرویست «فلا یقول أحد من أهل الجنة لشیء کن إلا و یکون» و از این بیان معلوم شد نفس ناطقه را مقام و منزلت بکجا میرسد و چون این گوهر شریف را دارای پاره مطالب و مراتب بزرگ دیده اند پاره ی بر قدمش سخن کرده اند لکن اغلب حکمای اعلام و عموم علمای اسلام بطلانش را ثابت نموده اند و نیز او را جوهر مجرد شمرده اند.

و بعضی صحیح نشمرده اند چه گمان کرده اند این صفت مخصوص بذات کبریاء است لکن ممکن است در مقام نفس که گویند بالنسبة بمادون آن خواهند و چون بحضرت حق نسبت دهند اراده ماسوی الله کنند و در مقام حق معنی دیگر خواهند بالجمله برای مقصودی که در میان بود باینجمله که اشارت رفت کفایت جست.