جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بیان مراتب و مقامات جناب عبدالله بن جعفر بن ابیطالب

زمان مطالعه: 25 دقیقه

از آن جمله که مسطور گشت جلالت قدر عبدالله بن جعفر معلوم شد و در رفعت مقام و منزلت وجود و کرم این جناب در هر دفتر و کتاب داستانها نگاشته اند و خبرها بگذاشته اند و از بزرگترین مفاخرت او مصاهرت با حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و تزویج مانند حضرت صدیقه صغری زینب کبری دختر جناب فاطمه زهرا سلام الله علیها است و دیگر شهادت فرزندان اوست در رکاب مستطاب حضرت خامس آل عبا جناب سیدالشهداء روحنا و مهجنا له الفداء.

در اغانی مسطور است که وقتی رسولخدای صلی الله علیه و آله بر عبدالله بگذشت و نگران گشت که بعاری بازی کردن کودکان چیزی از گل میساخت فرمود با این چکنی عرض کرد میفروشم، فرمود بهایش را چکنی عرض کرد رطب میخرم و میخورم آن حضرت در حقش دعای خیر فرمود وعرض کرد «اللهم بارک فی صفقة یمینه» خداوندا در بیع و معاملات او برکت عنایت فرمای و از برکت این دعای مبارک تا پایان عمر هر معامله کردی سودمند شدی.

و دیگر از مفاخرش این است که پدری چون جعفر و جدی چون ابوطالب و برادری مانند امیرالمؤمنین علیه السلام دارد که در هر یک اگر بر تمامت اهل روزگار افتخار بورزد هیچکس را مقام انکار نماند ودیگر از مفاخرش این است که او را از اصحاب حضرت امیر المؤمنین وامام حسن و امام حسین علیهم السلام نگاشته اند.

و هم گویند از اصحاب حضرت صادق و جلیل القدر بود لکن این روایت بعید مینماید چه تولد حضرت صادق موافق اغلب روایات باسال وفات عبدالله مطابق است مگر اینکه در شمار اصحاب حضرت باقر باشد آنهم قبل از ظهور امامت آنحضرت خواهد بود.

معلوم باد که در شمار اصحاب صادق آل محمد صلی علیهم السلام آنچه بتفحص تام و استقرای کامل معلوم شده است چند تن باین نام و نسب هستند اما هیچیک شبیه بعبدالله بن جعفر بن ابیطالب نیست: یکی عبدالله بن جعفر الجعفری المدنی که در باب اصحاب صادق از رجال شیخ مذکور است که از اولاد و احفاد جعفر علیه السلام است دیگر عبدالله بن جعفر است که پسر خود آن جنابست که عبدالله افطح باشد.

دیگر عبدالله بن جعفر المخزومی است که بلفظ اسند عنه موصوف است این لفظ مطرح انظار است و این اسم باین نسبت مکرر است و بعضی نسخ یکی را جرمی ذکر کرد و دیگری مخزومی بنابراین متعدد است و اتحاد را میرزای استرابادی در رجال کبیر اختیار کرده و بهر صورت قول یا احتمال نویسنده بنظر نیامده که عبدالله بن جعفر بن ابیطالب از اصحاب حضرت صادق علیه السلام باشد دور نیست بیکی از اسامی مسطوره مشتبه شده باشد و الافسادش قطعی است.

ودیگر از مفاخر جناب عبدالله جعفر این است که آنجناب را از کثرت جود و عطا بحر الجود نام کردند و جوادش خواندند و این جناب اول مولودیست از مردم اسلام که درارض حبشه متولد شد و از آن پس در خدمت پدرش جعفر بشرف ملازمت خدمت رسول خدای نایل گشت و از مفاخر اوست که سالها در کنف تربیت و رعایت عباس بن عبدالمطلب عم رسول میزیست.

در کتاب ناسخ التواریخ مسطور است که چون خبر شهادت محمد و عون و عبیدالله پسرهای عبدالله بن جعفر طیار را در مدینه با پدر بزرگوار بگذاشتند عبدالله گفت انا لله و انا الیه راجعون.

عبدالله را غلامی بود که ابوالسلاسل کنیت داشت چون خبر شهادت مولی زادگان خویش را بشنید گفت «هذا ما لقینا من الحسین بن علی» این مصیبت جانسوز را بسبب حسین بن علی علیهما السلام دریافتیم.

چون عبدالله این کلمات را بشنید سخت برآشفت و سرو دهن ابوالسلاسل را با نعل بکوفت و از آن پس فرمود «یابن اللخنآء أللحسین تقول هذا و الله لو شهدته

لاحبیب ان لا افارقه حتی اقتل معه و الله انه لما یسخی بنفسی عنهما و یعزی عن المصاب بهما انهما اصیبا مع اخی و ابن عمی مواسیین له صابرین معه«.

ای پسرزانیه آیا درحق حسین سلام الله علیه بدینگونه سخن کنی؟ سوگند با خدای اگر در حضرتش حضور داشتم سخت دوست میداشتم که هرگز از وی مفارقت نجویم تا در رکابش شهیدگردم.

سوگند با خدای که من در راه حسین از زندگانی ایشان چشم برگرفتم و هر دو را بجان فشانی در حضرتش مایه هزاران آمال و امانی شمردم و به تعزیت ایشان بنشستم و شهادت ایشان را اسباب تعزیت و تسلیت چنین مصیبت گرفتم چه ایشان در عوض من ملازمت رکاب مبارکش را مبادرت جستند و با برادر و پسرعم من شهید شدند و در شهادت بطریق مواساة رفتند و بر دو راهی شکیبائی یافتند.

و چون از این کلمات بپرداخت روی باهل مجلس آورد و گفت «الحمدلله عز علی مصرع الحسین إن لا أکن آسیت حسینا بیدی فقد آساه ولدای» یعنی همانا سخت و دشوار شد بر من شهادت حضرت حسین سلام الله علیه اگر خود نتوانستم در رکاب مبارکش بشهادت فایز شوم باری حمد خدای را فرزندان من در رکاب مبارکش به سعادت شهادت نایل شدند و اغلب مورخین باین حکایت اشارت کرده اند.

و فاضل در بندی بعد از نگارش اینحکایت میفرماید اگر گویند در حق عبدالله بن جعفر طیار چه پاسخ گویند که اگر چند بحسب علو نسب و شرافت و جلالت حسب و فخامتی که او راست مانند آفتاب در وسط النهار است لکن از این کلمات که از وی در حق حضرت سیدالشهداء سلام الله علیه مذکور افتاد چنان مینماید که معرفت او درباره ی ولی مطلق و حجة الله علی جمیع خلقه بعد جده و ابیه و اخیه بدرجه ی کمال نیست.

چه اگر بوجه اکمل بود باید اقوال و افعالش در این هنگام برتر و شدیدتر و اثر غم و هم و بکاء و نحیب و جزع و عویلش فزون تر و کلمات او در مراتب آنحضرت

و امامت و حجیت بر خلق حضرت احدیت روشن تر باشد، چنانکه از سایر عظمای بنی هاشم مثل عباس بن امیرالمؤمنین و برادران او و مسلم بن عقیل و برادرانش در چنین مقام روی داد و اقوال و افعال ایشان نه چنان بود که از عبدالله روی نمود.

در جواب گوئیم تواند بود که آنچه در این روایت نقل شده است بعضی از آن حالات است که از عبدالله قولا و فعلا نمودار شده است چه سایر حالات و اظهار جزع و گریه و فغان را لازم ندیده اند مذکور دارند، اما چون مکالمه عبدالله و ابوالسلاسل غرابتی داشت بگذارش آن اکتفا کرده اند وگرنه درچنان حالات دیگر گذشته از جماعت بنی هاشم تمام مردم مدینه بلکه گروهی از مردم کوفه و شام چنانکه اشارت رفت شراکت داشتند و بروز آن از عبدالله وامثال او محل تردید نبود تا در مقام توضیح برآید.

چنانکه علامه مجلسی اعلی الله مقامه در جلد نهم بحار الانوار میفرماید سید مهنا بن سنان از علامه حلی قدس الله روحهما در جمله مسائلیکه سؤال کرده است میگوید «ما یقول سیدنا فی محمد بن الحنفیه هل کان یقول بامامة زین العابدین علیه السلام و کیف تخلف عن الحسین علیه السلام و کذالک عبدالله بن جعفر» چه میفرماید سید ما یعنی علامه درباره ی محمد بن حنفیة آیا بامامت حضرت زین العابدین علیه السلام قائل بود و چگونه از ملازمت خدمت امام حسین در سفر کربلا تخلف جست و همچنین عبدالله بن جعفر چگونه التزام رکابش را مبادرت ننمود؟

علامه حلی رحمه الله در جواب نوشت «قد ثبت فی أصل الامامة إن أرکان الایمان التوحید و العدل و النبوة و الامامة، و السید محمد بن الحنفیة و عبدالله بن جعفر و أمثالهم أجل قدرا و اعظم شانا من اعتقاد هم خلاف الحق و خروجهم عن الایمان الذی یحصل به اکتساب الثواب الدائم و الخلاص من العقاب؟و أما تخلفه عن نصرة الحسین علیه السلام فقد نقل أنه کان مریضا«.

یعنی در اصل امامت ثابت است که چهار چیز رکن ایمان است یکی اقرار بوحدانیت خدا ودیگر عدل ودیگر نبوت و دیگر امامت یعنی هر کس بیکی از این

چهار اقرار نداشته باشد ایمانش ناقص است و سید محمد بن حنفیه و عبدالله بن جعفر و امثال ایشانرا جلالت قدر و عظمت شان از آن برتر است که برخلاف حق معتقد گردند و از آنچه موجب ثواب دائم و رستگاری از عقابست تخلف ورزند و اما تخلف ابن حنفیه از نصرت امام حسین علیه السلام همانا نقل نموده اند که وی مریض و رنجور بود.

راقم حروف گوید جناب علامه حلی قدس الله روحه در این جواب باز مینماید که هر کس بامامت اقرار نداشته باشد از زمره مؤمنان خارجست و آنوقت میفرماید امثال ایشان که مؤمن هستند چگونه میشود بدون عذر از نصرت امام زمان تخلف ورزند؟ چه اگر جز این باشد چنان خواهد بود که در اعتقاد ایشان خللی و در ارکان ایمان ایشان تزلزلی است و چگونه تواند بود که امثال چنین مردم بزرگوار را بچنین صفت موصوف داشت.

و مرض محمد بن الحنفیه درکتب مقاتل مذکور و زحمت انگشتهای مبارکش از دریدن آن زره در عهد پدرش امیرالمؤمنین علیه السلام و عدم استطاعت استعمال شمشیر مشهور است، اما جناب علامه در این مسئله بهمان محمد بن حنفیه قناعت فرموده است و بهر صورت البته عبدالله بن جعفر نیز معذور بوده است چنانکه از حالات دیگرش نیز معلوم آید والله اعلم بحقایق الامور.

بیان خطبه عبدالله بن جعفر در حق حکمین و مکالمات و احتجاج او با معاویة و حکایات او با معاویه و یزید

در کتاب ناسخ التوایخ مسطور است که چون بعد از قضیه حکمین جماعت خوارج بیرون شدند و اصحاب امیر المؤمنین علیه السلام در این باب انشاء خطب نمودند بعد از آنکه ابن عباس از خطبه خویش بپرداخت عبدالله بن جعفر بن ابیطالب برخاست و قال:

»أیها الناس ان هذا الامر کان النظر فیه الی علی علیه السلام و الرضا فیه لغیره، فجئتم بعبدالله بن قیس فقلتم لا نرضی إلا بهذا فارض، فانه رضانا، و ایم الله مااستفدناه علما و لا انتظر نا منه غائبا و لا املنا، ضعفه و لا رضونا به و لا بصاحبه، و لا أفسدا بما عملا العراق و لا اصلحا الشام، و لا أماتا حق علی و لا احییا باطل معویة، و لا یذهب الحق رقیة راق، و لا نفخة شیطان، و انا الیوم لعلی ما کنا علیه أمس«.

فرمود ایها الناس همانا امر خلافت با امیرالمؤمنین علیه السلام اختصاص داشت چون جماعتی غیر از او در اختیار کردند و بعد از محاربت کار بمحاکمت تقریر یافت شما ابوموسی اشعری را اختیار کردید و در حضرت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه معروض داشتید که جز ابوموسی را رضا ندهیم تو نیز راضی باش که رضای ما در آن است.

با اینکه سوگند با خداوند هرگز او را علمی نبود که از وی در طلب فایدتی باشیم و هرگز خطری نداشت که انتظار منفعتی بریم و در خصومت قوتی نداشت که ضعف او را خواهیم و بحکومت او راضی نبودیم و نه بحکومت صاحبش عمروبن العاص رضا دادیم و ایشان اگر چه در حکومت بخیانت رفتند لکن از این خیانت نه فسادی در ملک عراق پدید گشت و نه اصلاحی در امر شام نمودار شد و نه حق امیرالمؤمنین علیه السلام تباه گردید نه باطل معویه زنده شد چه بفسون جادوگران و وساوس شیطان حرف حق را نتوان ازمیان برداشت و ما بحکومت حکمین خواهان نبودیم

و نیستیم و امروز چنانیم که دیروز بودیم.

و دیگر در احتجاج و در جلد دیگر ناسخ التواریخ مسطور است که در آن زمان که معویة بن ابی سفیان جای در مدینه داشت و همی در خاطرش بود که زلال صدق و صفای بنی هاشم را با یکدیگر بخاشاک خدیعت و مکیدت مکدر دارد، پس یکروز در مدینه چنان افتاد که در مجلس معویه جز حسن و حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر و ابن عباس و برادرش فضل بن عباس هیچکس حضور نداشت، وقت را مقتضی دید و آنچه در خاطر داشت آشکار ساخت.

از میانه باعبدالله بن جعفر که او را مردی غیور و شجاع و مطاع میدانست روی کرد و گفت ای عبدالله این شدت تعظیم و تکریم تو در حضرت حسنین چیست ایشان از تو فاضل تر نیستند پدر ایشان از پدر تو بهتر نیست اگر نه این بود که مادر ایشان فاطمه زهراء دختر رسول خدا است میگفتم مادر تو اسماء بنت عمیس از مادر ایشان کمتر نیست.

عبدالله بن جعفر از شنیدن این سخنان چندان خشمناک شد که او را رعدتی فرو گرفت آنگاه فرمود «إنک لقلیل المعرفة بهما و بأبیهما و امهما، بلی و الله إنهما خیر منی و أبوهما خیر من ابی و امهما خیر من امی و لقد سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول فیهما و فی أبیهما و أنا غلام فحفظته منه و وعیته«:

یعنی تو از مناعت محل و جلالت قدر حسن و حسین و پدر ایشان و مادر ایشان معرفتی بکمال نداری سوگند با خدای ایشان از من بهتر و پدر ایشان از پدر من بهتر و مادر ایشان از مادر من بهتر است و من در آن هنگام که کودک بودم سخنی از رسول خدای صلی الله علیه و آله در حق ایشان شنیدم که از بر کردم و در خزینه خاطر بسپردم.

معویه چون مجلس را از غیر بنی هاشم تهی دید گفت آنچه از رسول خدای بشنیدی بازگوی سوگند با خدای ترا دروغگوی ندانم عبدالله فرمود آن سخن از آن عظیم تر است که حمل اصغایش (1) توانی

معویه گفت بفرمای اگر چه از کوه احد و حری گران تر باشد چه در این مجلس هیچ کس از مردم شام نیست و طاغی شما را یعنی علی علیه السلام را خدای بکشت و جمع شما را متفرق ساخت و امر خخلافت را بر من که اهل آن هستم فرود آورد اکنون از آنچه گوئید مرا باک نیست و در آنچه مدعی شوید زیانی بمن نمیرسد.

عبدالله فرمود از رسول خدای صلی الله علیه و آله شنیدم میفرمود «أنا أولی بالمؤمنین من أنفسهم فمن کنت أولی به من نفسه فأنت یا أخی أولی به من نفسه» یعنی من سزاوارترم در تصرف جان و مال مؤمنان از خود ایشان و هر کرا من سزاوارترم در امر او از نفس او، تو ای علی که برادر منی سزاوارتری در امر او از نفس او. و علی علیه السلام در پیش روز آن حضرت جای داشت در آن خانه و حسن و حسین و عمر بن ام سلمه و اسامة بن زید و فاطمه و ام ایمن و ابوذر و مقداد و زبیر بن العوام در آن بیت بودند.

آنگاه رسول خدای دست مبارک بر بازوی علی علیه السلام بر زد و سه کرت این کلمات را إعادت فرمود آنگاه امامت ائمه اثنی عشر را منصوص داشت و از علی تا قائم آل محمد صلی الله علیه و آله را بر شمرد.

پس از آن فرمود «لامتی اثنی عشر إمام ضلالة کلهم ضال و مضل عشرة من بنی امیة و رجلان من قریش و زر جمیع الاثنی عشر و ما أضلوا فی أعناقهما ثم سماها رسول الله و سمی العشرة معهما«.

یعنی همچنان برای امت من دوازده تن پیشوای گمراه و گمراه نماینده است ده تن از بنی امیة و دو تن از قریش و گناه تمام این جمله بر گردن آن دو مرد است پس آن دو مرد قرشی و آن ده تن بنی امیه را بنام شمرد معویه گفت اکنون تو نیز نام این جمله را برای من بر شمار عبدالله گفت فلان و فلان و صاحب سلسله و پسرش از آل ابی سفیان و هفت تن از فرزندان حکم بن ابی العاص است و اول ایشان مروان میباشد.

معویه گفت اگر آنچه میگوئی حق است همانا من هلاک شدم و هلاک شدند آنانکه پیش از من بودند و آنانکه از این امت بتولای ایشان بودند بتمامت قرین هلاکت باشند

و غیر از شما و اهل بیت و شیعیان شما هیچکس رستگار نباشد؟ عبدالله بن جعفر گفت سوگند با خدای آنچه گفتم براستی است و از رسولخدای صلی الله علیه و آله شنیدم.

معویه با حسن و حسین علیهما السلام و ابن عباس گفت ابن جعفر چه میگوید ابن عباس گفت بآنانکه عبدالله نام برد بفرست و پرسش کن معویه کسی را بفرستاد و عمر بن ام سلمه و اسامة بن زید و هر کس این کلمات را شنیده بود حاضر کرد جملگی شهادت دادند که آنچه عبدالله بن جعفر گفت مقرون بحق است و ایشان نیز همان طور که وی از رسولخدای صلی الله علیه و آله شنیده است بشنیده اند.

اینوقت معویه روی بحضرت امام حسن و امام حسین و ابن عباس و فضل و ابن ام سلمه و اسامه کرد و گفت شما نیز همه بر آن قول هستید که ابن جعفر گوید؟ گفتند آری معویه گفت ای بنی عبدالمطلب همانا مدعی امری عظیم شدید و به حجتی قوی احتجاج میجوئید اگر این جمله بحق باشد و شما بر چنین امری صابر و شاکرید و مردمان بکوری و غفلت هستند و اگر آنچه گوئید براستی باشد البته این امت دستخوش هلاکت باشند و از دین خویش روی برگاشته و در مرتع قلوب بذر کفران با پروردگار و انکار رسول مختار را بکاشته اند جز شما اهل البیت و آنانکه بر طریق شما میروند و چنین مردم در میان اهل روزگار قلیل باشند.

اینوقت ابن عباس روی با معویه کرد و گفت خدای میفرماید «و قلیل من عبادی الشکور» و نیز فرماید و «قلیل ما هم» ای معویه این عجب چیست که از ما داری از گروه بنی اسرائیل در عجب باش که د آنجا که ساحران با فرعون گفتند «فاقض ما أنت قاض» بهر چه خواهی حکم بران و خودشان با موسی علیه السلام ایمان آوردند، و بآنچه آورده بود تصدیق کردند.

آنگاه آنحضرت ایشان و جماعت بنی اسرائیل را از زمین دریا بگذرانید و عجایب بحر را با ایشان بنمود و ایشان بموسی و تورات و دین موسی علیه السلام تصدیق کردند و با این جمله مشاهدات و هلاک فرعون با چنان لشکر گران در آن بحر بیکران چون بر اصنام و اوثان عبور دادند که مردم جاهل عبادت میورزیدند «فقالوا یا موسی

اجعل لنا إلها کما لهم آلهة قال إنکم قوم تجهلون» گفتند از بهر ما خدائی نصب کن چنانکه این بت پرستان خدایان دارند موسی فرمود شما مردمی جاهل و نادان باشید.

وبنی اسرائیل بغیر از هارون بگو ساله پرستی پرداختند و گفتند این است خدای شما وخدای موسی و چون پس از این گمراهی و جهالت که از ایشان پدید شد حضرت موسی علیه السلام با ایشان گفت «یا قوم ادخلوا الارض المقدسة» ایقوم بزمین مقدس اندر شوید! در جوابش سخنان نابهنجار گفتند چنانکه خدای عز و جل در قرآن حکایت میفرماید:

»فقال موسی رب انی لااملک الا نفسی و اخی فافرق بیننا و بین القوم الفاسقین» موسی عرض کرد بارخدایا من جز بر نفس خود و برادرم هارون سلطنت ندارم در میان من واین مردم زشت کار جدائی بیفکن.

همانا متابعت ورزیدن این امت بمردمی چند که ایشان را در حضرت رسول خدای سوابق خدمت و سمت مصاهرت و اقرار بدین آنحضرت و قرآن داشته اند چندان عجیب نیست چه بصورت در شمار مؤمنان بودند و کبر و حسدی که در نهاد ایشان بود بمخالفت امام و ولی ایشان بازداشت، عجب تر از این کردار مردم بنی اسرائیل است که از حلی و زیور خویش گوساله بساختند و آنچه را خود ساختند عبادت کردند و بسجده اش پرداختند و پروردگار عالمیانش پنداشتند و بغیر از هارون هیچکس برای موسی نماند و تمامت بنی اسرائیل گوساله پرست شدند.

و با صاحب ما علی علیه السلام که با رسول خدای بمنزلت هارون است با موسی از اهل بیتش جمعی بپائیدند و سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر بن العوام در خدمتش بماندند زبیر نیز روی برتافت لکن آن سه تن با عقیدت استوار و ایمان پایدار تا پایان روزگار خویش ثابت بماندند تا با دین و آئین بحق به حضرت حق شتافتند.

ای معویه مادر عجب هستیم که خداوند امامان این امت را واحدا بعد واحد نامبردار فرمود و رسول خدای صلی الله علیه و آله در غدیر خم و مواطن دیگر امامت ایشان را منصوص داشت و مردم را باطاعت ایشان مامور ساخت و حجت خود را بسبب ایشان

برایشان استوار فرمود و بایشان باز نمود که اول این امامان علی بن ابیطالب علیه السلام است واوست ولی هر مؤمن و مؤمنه بعد از او و در میان امت خلیفه و وصی اوست.

همانا چون رسول خدای لشکر بموته میفرستاد فرمود باطاعت اوامر و نواهی جعفر باشید و اگر بمیرد زید بجای او باشد و اگر زید بن حارثه نیز شهید گردد عبدالله بن رواحة بجای او رایت برافرازد و این هر سه تن شهید شدند.

آیا جایز میشماری پیغمبری که از برای جیش موته سردار و خلیفه بنام و نشان مقرر میدارد امت خود را فرو میگذارد و ایشان را آشکار نمیدارد که بعد از وی امام و خلیفه او کیست؟ تا ایشان بهوای نفس وعقول ناقصه خود کورانه و بیخردانه خلیفه نصب نمایند و امامی منصوب دارند مگر اختیار واختبار امت از رسول خدای برشادت و هدایت نزدیک تر بود.

سوگند با خدای هرگز رسول خدای امت خود را در ظلمت کورش و لغزش شک و ریب نمیگذاشت وخلیفه و وصی معین ساخت لکن مخالفین سر از فرمان برتافتند و کردند آنچه کردند.

اما آن چهار تن که بر علی علیه السلام غلبه خواستند و بر رسول خدا دروغ بستند و گمان همی بردند که رسول خدا فرمود در خانواده ما نبوت و خلافت با هم جمع نمیشود از این کردار و گفتار همیخواستند مردمان را بشهادت و کذب و مکر خودشان دستخوش شبهت سازند و گمراه نمایند.

معویه گفت ای حسن تو چه گوئی؟ فرمود شنیدی آنچه گفتیم و شنیدی آنچه ابن عباس گفت، ای معویه عجب از تست و از قلت شرم تو جرئت ورزیدن تو بر خداوند گاهیکه گفتی خداوند طاغیه شما را بکشت یعنی علی علیه السلام را و امر خلافت را بمعدنش بازگردانید بیرون از ما، وای بر تو ای معویه و بر آن سه تن که پیش از تو در این مجلس بنشستند و این اساس و سنت را برای تو مسنن (2) شدند.

اکنون سخنی چند میگویم که تو نه در خور اصغای آنی بلکه برای برادران

دینی و این مردم که حاضرند میگویم همانا مردمان درصدر امر بر وحدانیت خدا و رسالت محمد مصطفی و نمازهای پنجگانه و زکوة مفروضه و روزه ماه رمضان و حج خانه یزدان و اشیاء کثیره دیگر از طاعت خداوند منان که جزایزد سبحانش احصا نتواند کرد شهادت دادند و بهیچوجه اختلافی و تنازع و تفرقه جماعتی نداشتد و بر تحریم زنا و سرقت و دروغ راندن و قطع صله رحم فرمودن و خیانت ورزیدن و چیزهای بسیار دیگر از معاصی خدای که جز خداوندش احصا و شماره نتواند اجتماع نمودند آنگاه در امر ولایت آغاز مخالفت کردند و گروه گروه شدند و یکدیگر را بکشتند و پاره از پاره بیزاری جستند.

و از این جمله جز آن مردم که متابعت کتاب خدای و سنت رسول رهنمای را نمودند احق و اولی نیستند پس هر کس بآنچه اهل قبله ی که هیچ اختلافی در آن نیست چنگ درافکند و دانش آنچه را که محل اختلاف است بخدای بازگرداند بسلامت رود و از آتش دوزخ رستگار و بدخول جنت برخوردار است.

و هر کس را که خدای موفق بداشت و بروی منت گذاشت و حجت بروی تمام ساخت تا روشن کند قلبش را بنور معرفت ولاة امر از ائمه و معدن علم را بدانست که در کجا است چنسن کس سعید است و خدای را ولی است «و قد قال رسول الله صلی الله علیه و آله رحم الله امرء علم حقا فقال اوسکت فسلم» رسول خدای فرمود خداوند رحمت کند کسی را که حق را بدانست و بحق بگفت یا اگر نتوانست خاموش نشست و بسلامت بزیست.

اکنون ما که اهل بیت رسول خدائیم میفرمائیم «ان الائمة مناوان الخلافة لاتصلح الا فینا و ان الله جعلنا اهلها فی کتابه و سنة نبیه و ان العلم فینا و نحن اهله و هو عندنا مجموع کله بحذافیره و انه لایحدث شیء الی یوم القیمة حتی ارش الخدش الا و هو مکتوب عندنا باملاء رسول الله صلی الله علیه و آله و بخط علی علیه السلام بیده و زعم قوم انهم اولی بذلک منا حتی انت یابن هند تدعی ذلک.

یعنی بدرستیکه امامان بحق از ما باشند و امر خلافت جز با ما اصلاح نتواند

یافت و خداوند در کتاب خود و سنت نبی خود ما را اهل خلافت گردانیده و اینکه علم حقیقی با ماست و ما اهل آن هستیم و تمامت علوم نزد ماست واینکه هیچ چیزی از کنون تا قیامت حادث نشود حتی ارش خدش، مگر اینکه نزد ما باملاء رسول خدا و خط امیرالمؤمنین علیه السلام مکتوب است و جماعتی از مردمان گمان همیکنند که در تصدی این امر از ما سزاوارتر باشند حتی تو ای پسر هند مدعی این باشی و گمان چنین بری.

همانا عمر بپدر من فرستاد و پیام داد که میخواهم قرآن را در مصحفی بر نگارم آنچه از قرآن نوشته ی بمن بفرست و امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود گاهی بتو میرسد که گردن مرا بزنی، عمر گفت از چه روی فرمود قرآن نزد راسخون فی العلم است و خدای در این کلام مرا قصد کرده نه ترا و اصحاب ترا.

عمر خشمگین شد و گفت پسر ابوطالب چنان میداند که نزد هیچکس جزوی علم نیست و فرمان کرد تا هر کس از قرآن بتواند قرائت نماید حاضر شود پس مردمان جماعتی از پی یکدیگر بیامدند و هر کس چندی از قرآن را قرائت نمود هرچه را عمر بن الخطاب با رأی خود موافق دید بفرمود تا برنگاشتند و گرنه بنگارش نیاوردند از این روی مردمان گفتند بسیاری از قرآن ضایع ماند لکن سوگند با خدای دروغ گفتند و بجمله نزد اهلش مجموع و محفوظ است.

و از آن پس عمر بن الخطاب ولاة و قضاة خود را فرمان کرد که در مسائل و احکام شریعت اجتهاد ورزند و آنچه را پسندیده داشتند بحق دانند و بکار بربندند و بسیار وقت عمر و قضاة در مسائل معضله فرو ماندند وامیر المؤمنین ایشان را از آن گرداب جهالت بیرون کرد تا برایشان در آن امر حجت آورد، بسیار شدی که قضاة عمر در امری واحد احکام مختلفه رانده بودند و نزد عمر انجمن میشدند و عمر آن جمله را برای ایشان مجاز میشمرد زیرا که خداوند او را حکمت و فصل الخطاب عطا نفرموده بود.

گمان میکنند مخالفین ما هر صنفی از اهل این قبله که ایشان معدن خلافت

و علم هستند و ما نیستیم پس از خدای یاری میطلبیم بر کسیکه بر ما ظلم کرد و حق ما را منکر شد و بر گردن ما سوار گشت و برای مردمان سنت نهاد بر ما و کاستن ما را تا بدانجا که مانند تو ای معویه بر ما احتجاج بورزد خداوند کفایت میکند ما را و بهترین کفیل است از بهر ما.

همانا مردم بر سه نوع باشند: یک صنف مؤمن هستند که حق ما را میشناسند و در حضرت ما به تسلیم میروند و بما اقتدا میکنند و چنین مردم دوست خدا و اجابت کننده خدا هستند و از دوزخ رستگار میشوند.

نوع دوم دشمن ما هستند و از ما براءت میجویند و بر ما لعن فرستند و خون ما را روا شمارند و حق ما را منکر گردند و برائت جستن از ما را عبادت خدای دانند و چنین مردم کافر و مشرک باشن و مشرک و کافر شده باشند از آنجا که ندانند چنان که خدایرا محض دشمنی ناسزا گویند بدون اینکه علمی بر این امر داشته باشند همچنین بدون علم بخدای مشرک میشوند.

سیم کسی است که آنچه را که متفق علیه است ماخوذ میدارد و هر چه بروی مشکل شد علمش را بخدای باز میگرداند باولایت ما نه بما اقتدا میکند و نه دشمنی میورزد و نه بحق ما عارف میباشد و ما امیدواریم که خدای او را بیامرزد و به بهشتش درآورد و چنین مردم ضعیف الاسلام باشند معویه چون این کلمات بشنید فرمان کرد تا اهل مجلس را بهر یک یکصد هزار درهم بدادند و در حق حسن و حسین علیهما السلام و عبدالله بن جعفر بفرمود تا از برای هر یک هزار بار هزار درهم تقدیم کردند.

و دیگر درجلد پنجم از کتاب ناسخ التواریخ مسطور است که وقتی معویه بر آن عزیمت شد که در میان بنی هاشم و بنی امیه حدیث مهر و حفاوتی کند و سلطنت خویش را در خاندان خود استوار بدارد پس بمروان بن حکم که حاکم مدینه بود مکتوب کرد که دختر عبدالله بن جعفر بن ابیطالب را از بهر پسرم یزید تزویج کن و در کابین او بهر چه عبدالله گوید و هر مبلغ که بفرماید پذیرفتار باش و بر این بر افزون دیون عبدالله را بهر مقدار که خواهد گو باش بر ذمت منست و از مال خود تسلیم

مینمایم و همیخواهم در میان بنی هاشم و بنی امیه این مخاصمت بمسالمت رود و این مناطحت بمصالحت افتد.

مروان بن الحکم بخدمت عبدالله بن جعفر آمد و صورت حال را معروض داشت عبدالله گفت مرا و امثال مرا در این امور اختیاری نیست بنگر تا حسن علیه السلام چه فرماید؟ لاجرم مروان در خدمت آن حضرت حاضر شد و این سخن بعرض رسانید، فرمود مجلسی ساخته کن و از هر کس خواهی انجمنی بساز.

مروان برفت و بزرگان بنی هاشم و صنادید بنی امیه را آگهی فرستاد و انجمنی بزرگ درهم آورد پس امام حسن علیه السلام و مروان بن الحکم نیز حاضر شدند و در جای خود جلوس کردند.

اینوقت مروان بپای شد و خدای را سپاس گذاشت و گفت امیرالمؤمنین معویه مرا فرمان کرد تا زینب دختر عبدالله بن جعفر را از بهر پسرش یزید تزویج کنم و کابینش را برضای پدرش گذارم و دیون عبدالله را بهر مبلغ که فرا رسد بر عهده معویه گذارم و صلح مابین دو قبیله بنی هاشم و بنی امیه را باین پیوند محکم گردانم.

همانا یزید بن معیوه کفوی است که نظیر ندارد قسم بجان خودم که آنان که در خویشاوندی یزید با شما غبطه خواهند برد بیشترند از آنانکه به یزید غبطه میبرند در خویشاوندی شما، و یزید کسی است که ابر بدیدار او استسقا میکند و این کلمه مثل است و عرب در مقام تمجید و تعظیم گوید.

چون مروان سخن بدین مقام آورد خاموش شد و امام حسن علیه السلم آغاز سخن کرد و بعد از ستایش یزدان فرمود اینکه گفتی صداق زینب را پدرش عبدالله معین کند ما از آنچه رسول خدای صلی الله علیه و آله در صداق زنان و دخترانش سنت کرده بیرون نمی شویم.

و اینکه گفتی دیون عبدالله را چندان که باشد ادا مینمایند، کدام وقت بود زنان ما دیون پدران خود را ادا کنند؟ و اینکه گفتی این خویشاوندی سبب صلح و سلم میان بنی هاشم و بنی امیه میشود ما از برای خدا در راه خدا طریق معادات

و مبارات می سپاریم و برای دنیا با شما صلح نمیجوئیم.

و اینکه گفتی در خویشاوندی یزید سود ما راست و ما از آنچه یزید در این امر مغبوط مردم میشود بیشتر مغبوط مردم میشویم نیک بیندیش اگر خلافت بر نبوت فزونی دارد البته ما مغبوط به یزید خواهیم بود اگر نبوت بر خلافت تفوق دارد پس او بما غبطه خواهد خورد و اما اینکه گفتی سحاب بدیدار یزید استسقا میکند همانا این مقام جز برای آل رسول الله نیست.

و ما چنان بصواب شمردیم که زینب را به پسر عمش قاسم بن محمد بن جعفر کابین بندم واو را با قاسم تزویج کردم و کابین او را بقریه ی که در مدینه دارم و معویه در ازای ده هزار دینار بمن داده است مقرر داشتم و زینب را این مبلغ کفایت کند مروان گفت ای بنی هاشم با ما غدر کردید امام حسن علیه السلام فرمود واحدة بواحدة فقال مروان:

أردنا صهرکم لنجدودا

و قد أخلقه به حدث الزمان

فلما جئتکم فجبهتمونی

و بحتم بالضمیر من الشنان

ذکوان مولای بنی هاشم او را باین شعر پاسخ داد:

أما ط الله منهم کل رجس

وطهرهم بذلک فی المثانی

فمالهم سواهم من نظیر

و لا کفو هناک و لا مدان

أیجعل کل جبار عنید

الی الاخیار من اهل الجنان

پس مروان صورت حال را بمعویه برنگاشت معویه گفت «خطبنا الیهم فلم یفعوا و لو خطبوا الینا لمارددناهم» یعنی ما از بنی هاشم دختری خواستیم خطبه کنیم رضا ندادند و پذیرفتار نشدند لکن اگر ایشان از ما دختری میخواستند اجابت میکردیم وایشان را رد نمینمودیم.

وهم در این جلد از کتاب ناسخ التواریخ مسطوراست که از آن پس که امر خلافت بر معویه استقرار گرفت عبدالله بن جعفر بن ابیطالب که ابو جعفر کنیت داشت جانب شام گرفت و چون خواست بمجلس معویه در آید و حاجب بار بمعویه

آگهی داد، عمر و بن العاص نزد معویه حضور داشت گفت امروز بزحمت شناعت و بیغاره عبدالله بن جعفر را بیچاره خواهم ساخت.

معویه گفت ای عمر گرد این اندیشه مگرد زیرا که ظاهر خواهی ساخت از ما امری را که پوشیده میباشد و ما را واجب نیفتادده است که چنین سخنان بگوش آوریم، هنوز این کلمات در دهان داشت که عبدالله درآمد، معویه چون او را بدید بقدم مهر و حفاوت تلقی نمود واو را بر سریر خود در کنار خود جای داد چون عبدالله بنشست عمرو بن عاص امیرالمؤمنین علیه السلام را بزشت تر مقالی سب و شتم نمود.

چون عبدالله این سخن بشنید رنگ رخسارش بگردید چنانکه گفتی آتش از دیدارش نمودار است و از غلیان خشم رعدتی در وی پدید شد و گوشت پشت و شانه او چون سیماب بلرزش و طپش درآمد مانند فحلی عظیم از سریر بزیر آمد.

عمر و بن عاص را از کردار او هولی در ضمیر جای گرفت و گفت ای ابو جعفر این خشم و طیش را فروگذار عبدالله گفت لب فرو بند مادرت بعزایت بنشیند و این شعر بخواند:

أظن الحلم دل علی قومی

و قد یتجهل الرجل الحلیم

آنگاه از هر دو دست آستین ها بالا زد و گفت:

یا معویة حتام نتجرع غیظک و إلی کم نصبر علی مکروه قولک، و سییء أدبک و ذمیم أخلاقک، هبلتک الهبول، أما یزجرک ذمام المجالسة عن القدح لجلیسک، اذلم یکن له حرمة من دینک تنهاک عمالا یجوز لک، أما والله لوعطفتک أو اصرالأرحام أو حامت علی سهمک من الاسلام ما أرغبت بنی الاماء و العبدی أعرض قوم، و ما یجهل موضع الصفوة أهل الخیرة، و إنک لتعرف فی وسایط قریش صفوة غرایزها، فلا أقررک تصویب ما فرطمن خطائک فی سفک دماء المسلمین و محاربة أمیرالمؤمنین إلی التمادی فیما قد وضح لک الصواب فی خلافه.

فاقصد لمنهج الحق فقد طال عماک عن سبیل الرشد، و خبطک فی بحور ظلمة الغی، فان أبیت إلا تنابعنا فی قبح اختیارک لنفسک فاعفنا عن سوء القالة فینا، إذا

ضمنا و إیاک الندی، و شأنک و ما ترید إذا خلوت، والله حسیبک، فوالله لو لا ما جعل الله لنا فی یدیک لما أتیناک، ثم قال إنک إن کلفتنی ما لم اطق ساءک ما سرک من خلق.

تا چند خشم ترا فروخوریم و تا کی بر اقوال نکوهیده و آداب ناستوده و خصال ناپسندیده ی تو شکیبائی گیریم؟ مادر بر تو بگرید آیا بر تو گوارا می افتد که جلیس ترا هدف شناعت دارند و مناعت نگذارند آیا دین تو باز نمیدارد ترا از جواز امری که شایسته تو نیست سوگند با خدای هر چند برعایت خویشاوندی روم و بسبب آن بهره که از اسلام داری ترا حمایت کنم لکن هرگز رضا ندهم که فرزندان کنیزان و بندگان متعرض اعراض قوم تو شوند و اراذل و اوباش قوم تو بر گردن ما سوار آیند.

همانا موضع صفا و صفوت در خدمت اهل خبرت پوشیده نباشد و تو بر طبایع قریش نیک دانائی و بر صفوت ایشان بینا، همانا من آنکس نیستم که در سفک دماء مسلمانان و محاربت با امیرالمؤمنین علیه السلام خطای ترا بصواب تقریر دهم و در آنچه با آنحضرت بمخالفت رفتی و بصواب دانستی تصویب کنم ای معویه کار بعدل و اقتصاد کن و براه حق برو چه کوری تو از راه رشادت بطول انجامید و هبوط تو در ظلمات فساد و دیا جیر عناد بسیار گشت.

و اگر از این جمله بر کنار نشوی و آن سیرت نکوهیده که از بهر خویشتن اختیار نمودی دیگر گون نسازی باری ما را از آن معفودار که سخنان زشت و ناهموار هر نابهنجاری را درباره خود خریدار شویم گاهیکه میخواهی ما را بوفور بذل و عطا با خود یکی و یک جهت داری، دیگر خود دانی و آنچه آهنگ مینمائی گاهیکه خلوت میکنی همانا خدای متعال ترا در افعال و اعمال کافیست.

سوگند با خدای اگر نه آن بودی که خدای حق ما را بدست تو افکنده است هرگز بدیدار تو رهسپار نمیشدیم.

و از آن پس فرمود: ای معویه اگر از این پس مرا بدانچه بیرون از طاقت

من است بمشقت بیفکنی مکروه میدارد ترا آنچه مسرور میدارد ترا از خلق و خوی.

معویه گفت یا اباجعفر سوگند میدهم ترا که از این خشم باز آئی و فرونشینی لعنت باد بر آنکس که آتش خشم ترا بر افروخت، حق تو است آنچه بگوئی و بر ذمت ماست آنچه بخواهی، همانا خلق و خلق ستوده ی تو بعلاوه از محل و منصب تو دو شفیع بزرگ هستند نزد ما در کار تو، توئی پسر ذوالجناحین و سید بنی هاشم.

عبدالله گفت حاشا و کلا من سید بنی هاشم نیستم، بلکه حسن و حسین علیهماالسلام هستند و هیچکس را با ایشان جای هیچگونه سخن نباشد، معویه گفت یا اباجعفر سوگند میدهم ترا که حاجت خود را از من بخواهی اگر چه آنچه در دست من و حکومت من است و در تحت تملک منست از تو دریغ نخواهم داشت، عبدالله گفت هرگز در این مجلس اظهار حاجت نخواهم کرد این بگفت و طریق مراجع گرفت.

معویه بر قفای او نگریست «و قال والله لکأنه رسول الله مشیه و خلقه و خلقه و إنه لمن مشکوته و لوددت أنه أخی بنفیس ما أملک» گفت قسم بخدای رفتار او و سرشت او و خلق و خوی او گوئی رسولخدای است و از شعشعه ی وجود مبارک و فروز آن آفتاب تابناکست سخت دوست میدارم که او برادر من باشد و مرا آنچه از نفیس مال بدست است بذل کنم.

آنگاه بجانب عمر و بن العاص نگران شد و گفت هیچ میدانی که چرا عبدالله با تو سخن نکرد و ترا مخاطب نداشت؟ گفت این معنی نزد شما پوشیده نیست معویه گفت گمان میکنی او بیم داشت که جوابش باز رانی و بدهانش سخن در شکنی؟ سوگند با خدای نه چنین است بلکه ترا لایق پاسخ ندانست و در خور خویش ندید کهن با تو سخن کند.

عمرو گفت اگر بخواهی آنچه از بهرش اعداد کرده بودم بگویم تا بشنوی؟ معویه گفت حاجت نیست روزهای دیگر ترا آزموده ایم این بگفت و برخواست و مجلسیان راه خویش گرفتند.

و دیگر در این جلد ناسخ التواریخ و کتاب عمدة الطالب فی نسب آل ابی

طالب مسطور است که عبدالله بن جعفر بن ابیطالب روزی بر معویه درآمد و پهلویش بنشست و این وقت یزید بن معویه نیز حضور داشت «فجعل یزید یعرض بعبدالله و ینسبه الی الاسراف» و با عبدالله متعرض میشد و او را باسراف منسوب میداشت.

عبدالله در پاسخ یزید فرمود «إنی لأرفع نفسی عن جوابک، و لوصاحب السیریر یکلمنی لأجبته» من خویشتن را از آن برتر شمارم که با تو هم سخن شوم و بجواب مانند توئی لب گشایم، اما اگر صاحب این تخت و سریر یعنی معویه سخنی میگفت جواب خویش می شنید.

معویه گفت گویا گمان میکنی که تو از یزید اشرف هستی؟ فرمود آری سوگند باخدای از یزید و تو و از پدر تو و از جد تو اشرف هستم، معویه گفت گمان نمیکنم که در زمان حرب بن امیه هیچکس از وی اشرف باشد، عبدالله گفت اشرف از حرب آنکس بود که حرب را خورش و خوردنی و جامکی و پوشیدنی بداد و در پناه خود بگذاشت معویه گفت یا اباجعفر بصداق سخن کردی.

و این داستان چنان بود که حرب بن امیه را عادت بر آن بود که چون در سفرهائیکه بگذشتی هر کجا تلی و تثنیه نمودار شدی تنحنحنی کردی و این علامت بود که پیش از وی هیچکس را نشاید که بر آن تل بالا برود، یک روز چنان افتاد که چون ثنیه پیش آمد مردی از بنی تمیم بر تنحنح حرب وقعی نگذاشت و گفت حرب چه کس باشد؟ و پیش از وی بر تل برشد.

چون حرب در عرض راه نیروی قتل او را نداشت گفت زود باشد که خداوند در مکه ات بدست من بقتل رساند، آنگاه برای آنکس که او را بقتل رساند پاداش و اجری مقرر داشت.

و از آن پس روزگاری بگذشت و جوان تمیمی را حاجتی پیش آمد که بمکه اندر شد چون بمکه درآمد از بزرگان بپرسید گفتند عبدالمطلب بن هاشم بزرگ و سید جماعت است گفت جز او کیست گفتند پسرش زبیر، پس بدر سرای زبیر آمد و دق الباب بنمود زبیر بیرون شتافت «فقال إن کنت مستجیرا أجرناک، و إن کنت

طالب قری قریناک» فرمود اگر پناه آورده ی ترا پناه دادیم و اگر خواهی میهمان باشی ترا میهمان ساختیم، تمیمی این اشعار انشاد کرد:

لاقیت حربا بالثنیة مقبلا

والصبح ابلج ضوؤه للساری

قف لا تصاعدوا واکتنی لیروعنی

و دعا بدعوة معلن و شعار

فترکته خلفی و سرت أمامه

و کذاک کنت أکون فی الاسفار

فمضی یهددنی الوعید ببلدة

فیها الزبیر کمثل لیث ضار

فترکته کالکلب ینبح وحده

و أتیت قوم مکارم و فخار

و حلفت بالبیت العتیق و رکنه

و بزمزم و الحجر ذی الأستار

إن الزبیر لما نعی بمهند

عضب المهزة صارم بتار

لیث هزبر یستجار ببابه

رحب المباة مکرم للجار

چون جوان تمیمی بیان حال و روزگار خود را در طی این اشعار باز نمود زبیر فرمود «سر امامی فانا بنی عبدالمطلب اذا اجرنا رجلا لم نتقدمه» از پیش روی من راه برگیر چه ما بنی عبدالمطلب چون کسی را پناه دادیم بروی تقدم نجوئیم پس تمیمی از پیش روی زبیر راه نوشت.

ناگاه حرب پدیدار شد تمیمی گفت سوگند با خدای همین است آنگاه حرب بروی درآویخت زبیر تیغ برکشید وبرادران خود را ندا در افکند، حرب را جز هرب راهی نماند و در هیچ مقام محل امن و امان نیافت ناچار پیش از آنکه زبیر در رسد بشتافت و بخانه عبدالمطلب روی نهاده رخصت بجست و بدرون سرای اندر شد.

عبدالمطلب فرمود این سرگشتگی از چیست گفت از بیم پسرت زبیر، عبدالمطلب او را بدرون خانه جای داد و بفرمود تا جفنه و قدح هاشمی را که مردمان را ترید میخورانید بیاوردند و خورش و خوردنی پیش نهادند این وقت پسرهای عبدالمطلب چون شیر و پلنگ فرا رسیدند لکن حشمت و جلالت پدر دور باش میکرد که بیرخصت بدرون سرای شوند همچنان با شمشیرهای حمایل کرده بر در سرای بنشستند.

عبدالمطلب بیرون شد و فرزندان خویش را بدید و از آن حالت جلالت و غیرت که در آنها مشاهدت فرمود مسرور شد «وقال یا بنی اصبحتم اسودالعرب» ای فرزندان من همانا شما شیران عربید و دیگرر باره نزد حرب شد و فرمود برخیز و بسلامت برو

عرض کرد: یا اباالحارث من از بیم گزند یکتن گریخته ام اینک ده تن بانتظار من بنشسته اند و بخون من بیرون تاخته اند فرمود اینک ردای مرا برگیر و بر تن کن و آسوده بیرون شو! چه ایشان چون ردای مرا بر تن تو نگران شوند از آسیب تو فرو نشینند و این هما ردا بود که سیف بن ذی یزن بعبدالمطلب تقدیم کرده بود و این داستان در جلد دوم از کتاب اول ناسخ التواریخ مشروح است بالجمله حرب آن ردا را بپوشید و از سرای بیرون خرامید، فرزندان عبدالمطلب سر برآوردند چون ردای پدر خویش را نگران شدند سرها بزیر افکنده از زحمت حرب طمع ببریدند و برفتند.

مسعودی در مروج الذهب گوید وقتی عبدالله بن جعفر روی بسوی معویه نهاد و عمرو بن العاص دو روز از آن پیش که عبدالله بدمشق برسد خبر وفود و ورود او را بدانست و بر معویه درآمد و این هنگام جماعتی از قریش و جز ایشان حضور داشتند «فقال عمرو قدأتاکم رجل کثیر الخلوات بالتمنی و الطربات بالتغنی آخذ للسلف منقاد بالسیر» گفت مردی نزد شما میرسد که همیشه دستخوش هوا حبس نفس و گرفتار آرزوهای خویش و مشغول بعیش و طرب است جز از گذشتگان و مفاخرت بایشان سخن نکند و جز بافسانه دل نسپارد.

عبدالله بن حارث بن عبدالمطلب که حضور داشت از این سخن برآشفت و باعمرو گفت ترا نه آن مقام است که از اینگونه کلام رانی و عبدالله نه چنانست که تو بنمودی بلکه مردی ذاکر و ذکور و بر بلیات صابر و صبور و بر واردات شاکر و شکور است و در حوادث و وقایع مهذب و غیور و سیدی حلیم و ماجدی کریم است بهر چه بدایت کند بصواب رود و هر کس از وی مسئلت نماید کامیاب گردد نه هرگز سخنی ناخجسته بر زبان براند و نه دشنام و حرفی زشت از وی نمایان شود.

در میدان جلالت و جلادت هژبریست خروشنده و در مراتب نبالت و کرامت و شرافت ابریست گوهر بارنده و چون دیگر مردمان نکوهیده نسب و ناپسندیده فعل و ناخجسته منصب نیست و چون بعضی از مردم قریش نیست که بلئامت حسب و خباثت نسب زبون باشند و هر مردی پست و ذلیل بر وی تواند دست در افکند و نیز او را طبعی زبون و ذلیل نیست که بقلیل چنگ درافکند.

کاش میدانستم که تو بدستیاری کدام حسب ستوده و افعال پسندیده و شیم مرضیه متعرض چنین مردم میشوی؟ چه تو خود به خویشتن در هیچ چیز بشمار نباشی بلکه بدیگری ارکانت را عظیم خواهی و بزبان دیگری نیروی سخن یابی همانا بهترین حکومت و فضیلت آنستکه پسر ابوسفیان ترا از اینگونه تعرضات که با بزرگان قریش در میان می نهی دهان بر دوزد و بگوشه ذلت و هوان درافکند چنانکه کفتار را در و جارش(3) چه تو بر چنین امور و افعال توانا و لایقی نیستی و اینک خویشتن را بچنگ و دندان شیری ژیان درآوردی که جمله را با ناب و چنگ درهم پاره و بیچاره کند.

عمروبن العاص خواست دیگرباره لب بسخن برگشاید، معویه او را ممنوع داشت، عبدالله بن حارث گفت سوگند با خدای هر کس هر چه کند بر خویشتن کند و جز بخویشتن بقا نجوید همانا زبان من در هر مقام تیز و تند و جواب من در هر کلام آماده و عتید و سخن من بسیار سخت و شدید و انصار من بر گفتار من شاهد و شهیدند اینوقت معویه بپای خواست و آن جماعت پراکنده گشتند.


1) اصفاء یعنی گوش فرادادن و شنیدن.

2) یعنی سنت گذار.

3) کفتار- بکسر کاف- حیوانی است درنده، و وجار- بر وزن کتاب- لانه و مأوای او است.