در کلمات مخزونه از حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله مرویست: «إنکم خلقتم للأبد و انما تنقلون من دار الی دار» یعنی بدرستیکه شما برای همیشگی و همه وقت و ابد الابدین آفریده شده اید و این است که شما از خانه ی بخانه ی نقل میشوید و آن حضرت صدر کلامرا به «ان» بیان فرموده که افاده تاکید میکند.
آنگاه میفرماید: گمان میبرید که چون بمیرید فانی و ناچیز میشوید بلکه خداوند شما را بیافریده و جوهری در شما نهاده است که همیشه پاینده است و این مردن و کالبد را از روح پرداختن جز از سرای فانی بسرای باقی انتقال یافتن بچیز دیگر حمل نکنید چه نفس ناطقه باقی است و برای حساب و ثواب و عقاب و عذاب مسئول خواهد بود.
اهل معرفت گویند فیض و قبول فیض دائمست هر قابل که بصفت وجود متصف گشت واجب الوجود گردید بوجود حق دائم، پس عدم بر وی طاری نشود اما تعینات و ظهورات و نشئات بروی طاری گردد، و این نه آنست که با آیه کریمه «کل من علیها فان» مخالف باشد زیرا که متعلق فنا تعیین شخصیت است نه متعین پس وجود متعین بعد از زوال تعینی ظهور میکند در عینی دیگر اعم از آن که برزخی بود یا حشری یا جنانی یا جهنمی و این تجلیات و ظهورات أبد الابدین باقیست و قابل و مقبول هر دو، بحقیکه باقی است دائم و باقی است.
»إذا الممکنات کلها شئون الحق و أسماؤه و انما وقع علیها اسم الغیر بواسطة التعین و الاحتیاج إلی من یوجد ها فی العین، و بعد الاتصاف بالوجود العینی صار واجبا بالغیر لاینعدم أبدا و إنما یتغیر و یتبدل بحسب العوالم و طریان الصور علیها«.
زیرا که ممکنات بتمامت شئونات حق تعالی و اسماء مقدسه اوست و اینکه نام غیر بر اینها واقع شده بواسطه تعین و احتیاج بسوی آنکس باشد که او را فی العین ایجاد کرده و بعد از اتصاف بوجود عینی واجب بالغیر میگردد و هرگز بوی عدم نمی شنود و این تغییر و تبدل بحسب طی عوالم و طیران صورتست بلکه بحرکت جوهری میباشد بر آنها.
و در همان کتاب مسطور است که در حدیث قدسی وارد است «یابن آدم خلقتک للبقآء و أنا حی لاأموت أطعنی فیما أمرتک به، و انته فیما نهیتک عنه أجعلک مثلی اذا قلت لشیء کن فیکون«.
ایفرزند آدم ترا برای بقاء و ماندن بیافریدم و من زنده ام و نمیرم، مرا در آنچه امر کرده ام اطاعت کن و از آنچه باز داشته ام بایست تا ترا مثل خویش گردانم تا هر وقت چیزیرا گوئی باش بوده باشد.و در ذیل حدیثی که از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مرویست که میفرماید شیعه ما در جنت است آنگاه میفرماید سوگند با خدای بر شما در برزخ بیم دارم عرض میکنند برزخ چیست میفرماید قبر است از زمان مردن او تا روز قیامت.
و هم در کافی از حضرت صادق علیه السلام مرویست که در جواب آنکس که عرض کرد آیا جسد مرد فرسوده و تباه میشود؟ فرمود «نعم حتی لایبقی لحم و لا عظم، الا طینته التی خلق منها فانها لاتبلی بل تبقی فی القبر مستدیرة حتی یخلق منها کما خلق أول مرة» و مقصود از استداره آن کنایت از انتقال آن از حالی بحالی است و از ماده دوران بمعنی حرکت باشد و اینکه میفرماید لاتبلی برای آنست که قبول بلی (1) نمیکند.
معلوم باد یکی از معانی طینت خلقت است و این معنی شامل روح ونفس ناطقه تواند بود و چون نفس ناطقه جوهر است قابل بلی نیست.
و در ذیل یکی از خطب امیر المؤمنین علیه السلام که در نهج البلاغه مذکور است مسطور است:
أیها الناس خذوها عن خاتم النبیین صلی الله علیه و آله إنه یموت من مات منا و لیس بمیت و یبلی من بلی منا و لیس ببال.
ابن ابی الحدید میگوید توانند گفت ظاهر این کلام مناقض است زیرا که میفرماید «یموت من مات منا و لیس بمیت: میمیرد هر کس از ما مرد و مرده نیست و اینکلام چنانست که گفته شود حرکت میکند متحرک و حرکت کننده نیست و همچنین است قول آن حضرت «ویبلی البالی منا و لیس ببال» یعنی جسد بالی یعنی جسدیرا که زمین فرو خورده است از ما»و لیست ببالی» یعنی زمینش فانی نکرده است.
و ظاهر اینکلام سلب و ایجابست در یک شبی پس اگر مطابق قول پیشینیان و جماعتی از متکلمین بگوئید آن حضرت از اینکلام بقای نفس را بعد از موت جسد اراده فرموده است میگوئیم این قضیه عام است برای تمامت بشر یعنی بقای نفس بعد از مردن این جسد عنصری برای جمله بشر مسلم است و به پیغمبر و علی علیهما الصلوة و السلام اختصاصی نخواهد داشت و حال اینکه مقصود امام علیه السلام اظهار فخر و تمدح است.
پس در جواب میگوئیم ممکن است اینکلام برد و وجه تعبیر شود یکی پیغمبر و علی و اطائب عتر ایشان علیهم السلام بهمان بدنهائی که در دار دنیا بودند و به اعیانها زنده بودند باشند و خداوند ایشانرا بملکوت آسمانهای خود بلند کرده باشد.
و با این بیان اگر چنان تقدیر نمائیم که اگر کسی این قبرهای طاهره را پس از دفن اجساد مطهره ایشان حفر نماید آن ابدان را در زمین نخواهد دید چنانکه از رسول خدای صلی الله علیه و آله این خبر وارد است «ان الارض لم تسلط علی و انها لاتأکل لی لحما و لاتشرب لی دما» زمین بر من مسلط نمیشود و گوشتی از من نمیخورد و خونی از من نمیآشامد.
اما اشکال در کلام آن حضرت «و یبلی من بلی منا و لیس ببال» برجای میماند، چه اگر این تفسیر که در کلام اول آن حضرت «یموت من مات منا و لیس بمیت» صحیح باشد در قضیه ی که حدیث بلااست صحیح نمیباشد چه اقتضای آنرا میکند که ابدان را ارض تباه میکند و ذات انسان تباه نمیشود و این اشکال باین تقدیر ناچار میکند که «یموت من مات حال موته و لیس بمیت فیما بعد و یبلی کفن من مات منا و لیس ببال» زیرا که احوال و اوقات تباه میکند کفن هر کس را که تباه نمود از ما «ولیس ببال«.
و در اینجا مضاف محذوف خواهد بود چنانکه در قول خدای «والی مدین أی إلی أهل مدین» و چون کفی بسبب اشتمالش بر میت مثل جزء میت است لاجرم تعبیر شده است بیکی از این دو از دیگری از روی مجاورت و اشتمال، چنانکه از مطر بآسمان تعبیر میشود و حذف فاعل جائز است چنانکه خدایتعالی میفرماید «حتی توارت بالحجاب. و حتی بلغت الحلقوم«.
وجه دوم این است که اکثر متکلمین بآنرفته اند که انسان حی فعال اجزائی است اصلیه در این بنیه مشاهد، و کمتر چیزیکه ممکن است که از آن تالیف شود بنیه ایست که با وجود آن صحیح است که حی زنده باشد و این خطاب را بآن موجه دارند و تکلیف را بر وی وارد کنند و بیرون از آن اجزای دیگر فزونی و زیادتی باشدو در حقیقت انسان داخل نیست.
و چون این تعبیر را صحیح شماریم جائز خواهد بود که خداوند تعالی این اجزای اصلیه را از ابدان انبیاء و اوصیاء بیرون کشیده و بحضرت خویش برده باشد بعد از آنکه نظیری برای آنها از اجزای فاضله چنانکه در صورت اولی بود خلق کرده باشد چنانکه آن جماعت که بقیامت انفس و ابدان با هم اعتقاد دارندمیگویند متنعم میگردند و ذوات ذات جسمانیه ملتذ میشوند و این رتبت و صفت مخصوص باین شجره مبارکه باشد نه غیر از ایشان و اینرا نباید عجب دانست چه خدایتعالی در حق شهدا میفرماید «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون«.
و بروجه اول چنان خواهد بود که اگر کسی قبول مبارکه ایشانرا
بشکافد ابدان شریفه را در آنجا خواهد یافت اگر چند نخواهد دانست که اصول این بنیه را از آن بیرون برده اند چه خدایتعالی نظیر این را که برده است بیافریده است تا در آن هیکل تغییری مشهود نشود و آن اصول را بملاء اعلی ارتفاع داده و اینوجه را حاجت بتقدیر آنچه اولا مقدر داشتیم نیست چه با این وجه جسد در قبر تباه خواهد شد مگر آنمقدار که از آن انتزاع میشود و بملاء اعلی مرتفع میگردد و در اینوقت بر جسد نیز صادق میگردد که مرده است و اگر چه اصل بنیه اش نمرده است.
و در خبر صحیح وارد است «ان ارواح الشهداء من المؤمنین فی حواصل طیور أخضر تدور فی أفناء الجنان و تأکل من ثمارها و تاوی الی قنادیل من ذهب معلقة فی ظل العرش» و چون در حق شهدا این رتبت و مقامرا قائل شویم پس در حق موالی و سادات شهداء چه گمان میبریم و اگر گوئی آیا جائز است که تاویل شود کلام آنحضرت و گفته شود شاید اراده بقای نام وصیت (2) را فرموده باشد.
گوئیم بسیار بعید است چه دیگران نیز در این رتبت با ایشان شرکت دارند و امیرالمؤمنین علیه السلام در اینحدیث مبارک از استعظام و استغراب امر خودشان اشارت میکند. و اگر گوئی آیا ممکن است که باین طریق تأویل شود اینکلام و گفته شود ضمیر بحضرت رسول خدای عائد است و تقدیر چنین باشد «یموت من مات منا و النبی لیس بمیت و یبلی من بلی منا و ا لنبی لیس ببال«.
در جواب گوئیم این توجیه از توجیه اول بعیدتر است، چه اگر اراده آنحضرت چنین باشد معنی این میشود که رسول خدای صلی الله علیه و آله را زمین نخورد و الان زنده است و هیچکس بچنین معنی سخن نکرده است و دیگر اینکه اینکلام در سیاق تعظیم عترت و تبجیل امر عترت و افتخار آنحضرت بنفس مبارک خود و ستودن خویشتن را بخصایص و مزایای خود است.
راقم حروف گوید در اینمطالب اخبار و آثار بلکه مشاهدات نیز وارد است
چنانکه فرموده اند چون جسد مرا در خاک کنید و خشت لحد بگذارید مرا نخواهید دید و از آن پس می بینید چه خدای مرا بآسمان میرد و نیز بسیار شده است که پس از سالیان دراز قبور پاره ی انبیاء را شکافته اند و جسد شریفش را بهمان حال حیات دیده اند موجود است و قبور پاره شهداء و صلحا را شکافته اند و جسد را دیده اند و چون حالت ایشان چنین باشد معلومست حالت ابدان طیبه حضرت خاتم النبیین و اوصیاء مرضیین چه خواهد بود.
دیگر اینکه تواند بود که مقصود این باشد که از آنجا که «کل شیء هالک الا وجهه» میفرماید ما نیز در ظاهر میمیریم و در این صفت که هر مخلوقی را باید دریابد شریک هستیم اما مردن ما نه چون دیگر انست بلکه در عین مردن زنده ایم و اگر از انظار مردم ظاهربین پوشیده ایم در ابصار اهل یقین محسوس و چون زمان حیات بهمه حال و اوصاف آگاه و پاینده ایم تا در معین «الا وجهه» چه معنی وارد باشد چه اهل نظر بر آن رفته اند که مستثنی همین انوار طیبه طاهره اند.
و در هر صورت گاهیکه ابدان را آن مقام و منزلت پدید گردد که دستخوش تباهی نگردد ارواح را که جواهر شریفه اند معلومست حالت بقا و دوام چیست و اخباری که برای بدن و جسد مثالی وارد است بر اینجمله شاهد است و آیاتیکه در خلود و ابدیت جنت د رکلام خدا حاضر است بر این مسائل حاکمست و چون بقای روح را بعد از موت جسد در عوالم برزخ و مثال و پس از آن در محشر و بهشت و دوزخ موافق اخبار و آیات و اقوال حکمای اسلام و غیر اسلام بنگرند بقای روح را معلوم توانند ساخت.
علی بن ابراهیم در تفسیر خود از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کند که آفتاب و ماه از آیات یزدانی هستند بامر خدای جاری و حضرت باری را مطیع باشند روشنائی ایندور از نور عرش خدای و حرارت این دو از جهنم است و چون قیامت برپای شود نور آندو بعرش و حرارت آندو بنارباز گردد پس نه آفتابی و ماهی نخواهد بود و چون دوام نور شمس و قمر چنانکه در اینحدیث مبارک مذکور شد به اینمقام باشد
حالت روح انوار طیبه حضرات ائمه علیهم السلام و جماعت مؤمنان که خدای در حق شهدای ایشان میفرماید «عند ربهم یرزقون» معلوم است چیست.
در کلمات مخزونة مسطور است که بعضی اهل معرفت گفته اند که در نشأه ی آخرت اجسام در ارواح منطوی و پیچیده و ارواح مر اجسامرا ظروفی ظاهره اند بر عکس آنچه در دنیا مرئی بودند یعنی در دنیا ارواح در اجساد منطوی و اجساد بمنزله ظروف ظاهره ارواح بودند.
پس در نشأه آخرت حکم برای روح است و از این است که بهر صورت که بخواهند متحول میگردند چه جنبه ی روحانیت برایشان و جنبه ی جمعیت در ارواح غالب میشود چنانکه حالت ملائکه امروز نزد ما چنین است و عالم ارواح در جنبه یما بر اینموالست و ملائکه و ارواح بهر صورت که اراده کنند اندر می شوند.
و این شخص گوید نشأه آخرت در حقیقت همان باطن این نشأه دنیویه ظاهره است پس در قیامت آنچه در اینجا ظاهر است بباطن میرود و هر چه بباطن است ظاهر میشود «علی وجه جامعه بین احکام ما بطن الان فظهر ما سنح من هذا البطون و الظهور و الجمع و الترکیب» آنگاه در کنار صراط آنجماعت که از سعداء هستند از آنچه در ایشان از خواص اینمزاج که از عناصریست و طبیعی نیست مفارقت جویند و ارواح قوای این نشأه و جواهر اصلیه آن که مترکب میشود بترکیب ابدی طبیعی غیر عنصری و صورت جمع و تألیف ازلی با ایشان باقی می ماند.
و آنانکه بشقاوت هستند آنچه در ایشان از ارواح قوای انسانیت و صفات روحانیت است از ایشان منفصل میشود و صور ارواح مزاجیه انحرافیه و صفات رذیله و کیفیات ردیه که در تصورات و اذهان ایشان حاصلست و آنچه مترتب شده است بر انها افعال و اقوال ایشان در دنیا در نشأه ایشان برای ایشان وافر میگردد و هر چه از اجزای بدنیه ایشان در این نشأه بتحلیل رفته بود بصور ایشان منضم می آید چه آنچه از ابدان ایشان تحلیل رفته بایشان عود میکند و نزد ایشان بهمان صورت که از ایشان مفارقت نموده بود عقلا و علما و عملا و حالا جمع میشود و
همچنین آنچه را که این جمع و ترکیبی که غلبه کرده است بروی آنصورت بر طریق روحانیت.
و اهل بهشت بعکس این باشند چه اکثر قوای آنجا مزاجیه و طبیعیه است و هر چه از ابدان اهل بهشت تحلیل پذیرفته منقلب می شود بوجهی غریب شبیه باستحاله بصورتها روحانیه با بقای حقیقت جسم و باطن صورت سعداء و باطن در آنجا مطلق است و ظاهر مقید و امر در آنجا به عکس است حکم اطلاق در ظاهر نشأه جنانیه و حکم تقیید در باطن آن «و غالب الحکم و الاثر فیما ظهر هناک لما بطن ههنا» و بالعکس است.
و نیز در کلمات مخزونة است که در حدیث نبوی صلی الله علیه و آله وارد است «ینسیء الله النشأه الاخره علی عجب الذنب الذی یبقی فی هذه النشأة الدنیا فعلیه ترکیب النشأة الاخرة«.
و بروایت دیگر کل ابن آدم یبلی الا عجب الذنب» عجب بسکون آن استخوانیست که در زیر صلب نزد عجز است میفرماید خدایتعالی ایجاد میکند این نشاءه دنیاویه، یعنی فانی نمیشود و نشاءه آخرت بر این مترکب میشود و بروایتی همه پسر آدم یعنی جسد او پوسیده و تباه و فرسوده میگردد مگر این استخوان که مؤخر بدنست.
و در تفسیر حضرت ابی محمد عسکری در این قول خدای تعالی «فقلنا اضربوه ببعضها» وارد است که «اخذوا قطعة و هی عجز الذنب الذی منه خلق ابن آدم و علیه یرکب اذا اعید خلقا جدیدا«.
مرحوم فیض أعلی الله مقامه میفرماید شاید وجه در این کنایه این باشد که صورت برزخیه بکمالاتها آخر چیزیست که از بدن عنصری اکتساب میشود و اگر چه خلق بشود از اصلش بدن عنصری از وجهی پس تعبیر بآن بعجب ذنبی که مؤخر بدنست و بدن بر آن قیام جوید صحیح میشود و آنکس که عجب الذنب را به نفس
تأویل کرده باینمعنی نظر دارد و آنکس که آنچه را بعد از موت باقی میماند بجوهر فردی که متجزی نمیشود کنایت دانسته باینمعنی ناظر است از حیثیت نظر بتجرد اینصوری از ماده.
و همچنانکه اجزاء عنصریه میت بحکم «کل شیء یرجع الی اصله» جمله آنها بسوی امهات سفلیه خود رجوع میکنند همچنین قوای روحانیه میت بحکم «ارجعی الی ربک راضیة مرضیة» بسوی آباء علویه خود و امیر جیش او که عقل و حیات ذاتیه است باز میشوند و چون انسان از اینمرکب کثیف محلول فانی یعنی کالبد عنصری نزول نمود یعنی چون نفس ناطقه از اینمرکب عنصری فرود آمد سوار بدنی مکتسب لطیف باقی میشود در حالتیکه از لباس این نشأه عاری و از خواب غفلت اینعالم دنیوی بیدار گردیده.
پس این هنگام از معالم دینیه اش سؤال کنند و او جواب گوید اینوقت اگر از جمله سعادتمندان باشد در بساتین ملکوت جولان کند و همیگوید «ربنا اتمم لنا نورنا و اغفرلنا» چه او را بر زبان بوده است «اقم لنا الساعة و أنجز لنا ما وعدتنا» و اگر از اشقیاء باشد در هاویه و برهوت در افتد در حالتیکه گوید «ربنا سمعنا و أبصرنا فارجعنا نعمل صالحا غیر الذی کنا نعمل» و همیگوید «لاتقم لنا الساعة و لاتنجز لنا ما وعدتنا«.
و هم در کلمات مخزونه از شیخ مفید از حضرت صادق علیه السلام مرویست که از آنحضرت سؤال کردند که آنکس که در این دار فنا میشود روحش در کجا میباشد فرمود:
من مات و هو ماحض للایمان محضا أو ما حض للکفر محضا نقلت روحه من هیکله إلی مثله فی الصورة و جوزی بأعماله إلی یوم القیمة فإذا بعث الله من فی القبور أنشأ جسمه و رد روحه إلی جسده
و حشره لیوفیه أعماله فالمؤمن ینزل روحه من جسده إلی مثل جسده فی الصورة فیجعل فی جنة من جنان الله یتنع فیها إلی یوم المآب و الکافر ینتقل روحه من جسده إلی مثله بعینه فیجعل فی نار جهنم فیعذب إلی یوم القیامة.
هر کس با ایمان خالص یا کفر محضر بمیرد، روحش بهیکلی که در صورت مانند بدن عنصری اوست بعنیه نقل میشود و تا روز رستاخیز باعمال خویش پاداش میجوید و چون خداوند تعالی اهل قبور را از گورهای خود برانگیزد جسمش را ایجاد کند یعنی همان جسمی را که در دار دنیا داشت و روحش را بجسدش برمیگرداند تا سزای اعمالش را بنگرد.
پس آنکس که مؤمن است روحش را از جسدش نزول دهند بجسدیکه مثل جسدش باشد در صورت، یعنی هر کس مؤمن باشد چون بمیرد روحش را بجسد مثالی او درآورند و آنوقت او را در بوستانی از بوستانهای یزدانی جای دهند تا یوم المآب در آنجا به تنعم و کامکاری کامیاب باشد و آنکس که کافر بمیرد روحش از جسدش بجسد مثالیش اندر شود بعینه و در نار جهنم جای کند و تا روز قیامت معذب گردد.
معلوم باد که آنچه وارد شده ست که ملکین نکیر و منکر با مردم مؤمن بعد از سؤال و جواب گویند که بخواب چون خوابیدن جوان ناعم (3) یا بخواب با چشم روشن منافی با سیر او در عالم ملکوت و تنعم او در عالم برزخ نیست چه این مسئله کنایت از استراحتست، با اینکه عالم برزخ به قیاس بعالم بعث حالت نوم دارد اگر چند نسبت باضافه بعالم دنیا حکم انتباه دارد چنانکه «الناس نیام فاذا ماتوا انتهبوا«.
پاره ی از اهل معرفت گفته اند که میت در برزخ ادراک لذات و آلامیرا کند که «یستصحبها الصور الحاصلة له من العلم و العمل و الخیر و الشر و یصیر محکمة ذاتیة» پس حالت او در اینمدت مثل حالت نطفه است در رحم و تخم در زمین که میروید و ثمر میدهد و احوال و اطوار این نشأه بر او مختلف میگردد تا در روز قیامت به نفخه ی اسرافیلیه متولد و از بانگ او افاقت یابد و از هیآتیکه بروی احاطه کرده بیرون شود چنانکه جنین از قرار مکین «لترکبن طبقا عن طبق«.
پس موت ابتدای بعث است و اخبار در این مطالب بسیار است و در فنای ذات و بقای نفس سخن بسیار کرده اند و از این است که فرموده اند «المؤمن حی فی الدی ارین«.
مرحوم فیض کاشانی اعلی الله مقامه میفرماید دار وجود یکی است و دنیا و آخرت اضافیتان باشند یعنی انقسام دار وجود بدنیا و آخرت بالنسبه بسوی تو است چه هر دو صفت هستند برای نشأه انسانیت و ادنی نشأه وجودیه کلیه او نشأه عنصریه است که دینا باشد و این نشأه را بسبب دنائت او بالنسبة بآن نشأه او که نشأه نوریه الهیه او باشد یا بعلت دنو او بفهم انسان حیوانی دنیا خوانند.
و نشأه انسانیت کلیه در دنیا را دو نشأه است یکی نشأه تفصیلیه فرقانیه و دیگری نشأه احدیه جمعیة قرآنیه است و این نشأه دنیویه کثیف است و صورتش مقید بجیف مادیه جامعه بین نور و ظلمت است.
و نفس ناطقه که متعلق بآنست از جمله قوای او قوه عملیه است و این قوه ی ذاتیه نفس است و باین قوه ذاتیه افاضه میفرماید خدای سبحانه در هر نشاه و موطنی صورت هیکلیه یعنی صورتی بر هیکل انسان که نازل میگردد معانی آن صورت در آن صورت و ظاهر میشود قوی و خصایص و حقایق آنصورت بآن صورت و این نشأه جامعه بین نور و ظلمت مقتضی دوام نیست بلکه انخرام و انصرام از بهرش ناچار است زیرا که از عناصر مختلفه متبانیه متضاده حاصل است که من حیث الحقایقش تقاضای انفکاک باشد و بودن قوای مزاجش از عناصر وافی بجمیع مافی
النفس من الحقایق والد قائق نیست چه در نفس پاره ی چیزها است که در این نشأه عنصریه نتواند ظاهر شد، چنانکه میتواند در نشأه ی روحانیه نوریه ظهور گرفت.
پس چون بعون یزدان بیچون برای وی در مدت عمری که بعمارت جسدش مشغول است از اخلاق فاضله و ملکات کامله و علوم حقه و اعمال صالحه کمال فعلی حاصل شد و آنچه بالقوه دارد بخواست خدای تعالی به سعادت قوه عملیه بالفعل گشت گاهیکه صورت اخرویه روحانیه از این جهان بیرون شد در آنحال که آن اخلاق و ملکات و علوم و اعمال مر آن صورت را ملایم است.
پس آن کمالات مذکوره بحقایق و آثار و خصایص خود در اینصورت اخرویه ظهور میجوید بظهوریکه دوام الی الابد را خواهنده است، زیرا که ماده آنصور اخرویه روحانیه و وحدانیه النوریة است و دلیل دیگر آنکه حقایق و اصول آن کمالات روحانیه در جوهر روح رسوخ می نماید و تجلی الهی در آن دائمست.
پس چون امر انتقال بآخرت گرفت و ظهور نفوس و ارواح انسانیت در صور روحانیه برزخیه مثالیه یا حشریه او نمایش نمود، جنبه ی روحیه بر صورت و نوریه آن بر ظلمت فزایش جوید و خدای تعالی اسرار و انوار و حقایق را در این صورت اخرویه مخزون فرماید «فکان الانسان باحدیة جمعه حتما علی تلک النشاة الاخرویه حافظا لها إلی الابد» پس انسان به احدیت جمع خود از روی حتم بر این نشاءه آخرت نفس خویش را در آن نشأه الی الابد حافظ است و الی الابد حافظ آن خواهد بود.
صدر الحکماء المتالهین در مفاتیح الغیب میفرماید فلاسفه در قوام بعضی نفوس در حال مفارقت از بدن و رفع قول بدثور و اندراس آن اختلاف ورزیده اند چنان که از اسکندر افرودیسی نقل کرده اند که میگوید اما نفوس که عقول هیولانیه ی آنعقول بالفعل گردیده است هیچ شبهتی در بقای آن بعد از بوار و ویرانی این بدن نمیرود.
زیرا که قوام اینگونه نفوس ببدن نیست بلکه این بدن حجابی است مر نفس
را از حال آن نفس بحسب ذات خودش از تحقق بکمال عقلی و وجود نوری آن نفس، چه فساد هر فاسدی یا بسبب و رود ضدی بر آنست یا بسبب زوال یکی از اسباب چهارگانه است که عبارت از فاعل و غایت و ماده و صورت باشد و هیچ چیز از اینجمله در حق چیزیکه عقل بالفعل است متصور نمیشود.
اما اول یعنی ورود ضد او بر او همانا برای چیزیکه قائم بذات بلامحل است ضدی نتواند بود و اما ثانی یعنی وجود زوال یکی از اسباب اربعه مذکوره همانازوال یکی از اسباب جوهر عقلی روحانی غیر متصور است، چه فاعل آن و غایت آن هو الاول الحق، و حقتعالی ممتنع الزوال است و لیس له مادة لتجرده عن الاجسام و اما صورت آن فصورة المفارق نفس ذاته و ذاتة باقیة ببقاء جاعله القیوم.
پس ثابت گردید که عقل بالفعل را محال است که زوال اوفتد چه ذات او باقیست ببقاء قیوم آن که خدایتعالی باشد.
و اما آن نفوسی که «لم یخرج بعد من القوة الی الفعل«:
همانا حکماء را در بقای آن و زوال آن اختلاف افتاده است، پاره ی از ایشان مثل اسکندر افرودیسی بر آنعقیدت رفته اند که اینگونه نفوس بهلاک این بدن هلاکت پذیرد.
»لإن دلائل تجرد النفس و خصوصا التی یبتنی علی تصور المعقولات انما تنهض فی العاقل بالفعل و المعقول بالفعل لا التی من شأنها التجرد و المعقولیة و لیسک لکل أحد من أفراد النفوس أن یدرک معقولا من المعقولات من جهة معقولیتها من غیر أن یشوب بالخیال و الحس» و گمان من چنین است که مانند اینگونه انسان اکثری الوجود نباشد.
صدر الحکماء المتألهین أعلی الله درجته در مفاتیح الغیب میفرماید برای احدی از عقلای روزگار شبهتی در موت و دثور و بطلان و فساد و اضمحلال این جسد نیست چه این امری مشهود و بصراحت محسوس است، عقل نیز بر ایندلالت کند چه جسدی که مرکب از حرارت و رطوبت است و بناچار ابدا در حالت تحلل و ذوبان و
فساد و تباهی و تناهی است لابد در مقام تحلیل به مقامی میرسد که چیزی از آن بر جای نماند و چون باینمقام پیوست تر کیبش فاسد و نظامش منحل و ارکانش متضعضع میگردد.
و چون باینحالت رسید ناچار روحش منزعج و عریان میگردد «اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیدة» مقصود از بروج مشیده حصون ابدان و قلاع اجساد است و با اینحال بهیچوجه با کی از مرگ نیست، چه تو نخواهی مرد چنانکه خدایتعالی میفرماید «یابن آدم خلقتک للبقاء بل انت الذی تنقلت من دارک و غارک الی دار قرارک هون علی نفسک سکراته و غمراته بتصور لقاء ربک و مرضاته«.
ای پسر آدم ترا برای بقا بیافریدم و این مردن جز این نیست که از دار و غار خودت بداریکه آرامگاه و منزلگاه همیشگی است انتقال میجوئی، آسان گیر بر خود سکرات و غمرات مرگ را به سبب تصور ملاقات پروردگار خودت و مرضات پروردگارت، پس در بقای نفس مفارق از بدن سخنی نمیرود.
همانا جنین و بچه که به شکم مادر اندر است گاهیکه از مکمن رحم بیرون شدن جوید اگر چند ضیق منفذ بدو الم میرساند اما چون بفسحت ظهور بروز گیرد بحالت استراحت اندر می شود همچنان چون روحش از تنگنای کالبد تن بیرون شدن بخواهد و از زندان طبیعت به فراخنای عالم ملکوت روی گذارد متالم میگردد و این تالم را در لسان شرع و عقل عذاب قبر خوانند اما چون به آن عالم وسیع و جولانگاه فسیح رسید براحت اندر آید.
سخت نیکو میفرماید حضرت سید الاولیاء و امام الاوصیاء علی بن ابیطالب صلوات الله علیه «لا أبالی اقع علی الموت او یقع علی» هیچ باک ندارم که خویشتن را دستخوش مرگ گردانم یا مرگ در من چنگ در کشد.
سقراط میفرماید: مرگرا بر خویشتن هموار فرمائید چه مرارتش از خوف آنست یعنی ترسیدن از مرگ به سبب جهل و بی خبریست و چون بدانند که از چه عالم
زبون و ذلیل بچگونه عالم همایون و جلیل می پیوندند نهایت سرور خواهند داشت بلکه اندوه ایشان از آن خواهد بود که از چه روی زودتر بماوای ابدی خویش نرسیدند و اوزار این قفس عنصریرا نگذاشتند و به آشیان قدس پرواز نگرفتند.
پس آن جماعت که آرزو همی برند که در این سراچه خراب و مزبله آکنده از کثافت مخلد و کامیاب باشند در بقای نفس انسانیت بحالت یأس و شک میروند و از آخرت مایوس میشوند:مما یئس الکفار من اصحاب القبور«.
و از اینروی دوستدار اقامت در این سرای پرآفات و بلیت میشوند وقیامت و عود بدار سلامت را کراهت دارند «کلا بل تحبون العاجلة و شرورها و تذرون الاخرة و سرورها» به دو روزه اینجهان فانی خورسند و مطمئن گردند و روز و شب در طلبش اجتهاد و تعب گیرند با اینکه یقین میدانند میمیرند و اینجمله را میگذارند و میگذرند.
و برهان عقلی این است که نفسی که سرانجام عقل میگیرد جوهریست بسیط و جسم نیست واگر جائز شماریم که معدوم میشود باید فرض اینوقوع معقول آید و مستحیل نباشد لکن اینفرض محال و غیر معقولست، زیرا که اگر فرض انعدام و اعدام آنرا نمایند، معنی انعدام همانست که در مقابل ایجاد باشد اما ایجاد امریست که معقول است چه ایجاد افاده ی شیء است شیء را و اما عدم امریست غیر معقول و جز بالعرض مفهومی از بهرش نتواند بود چه عدم رفع وجود باشد و شیء چون مرکب باشد انعدامش به انحلال ترکیب و نظام او تواند بود.
و اگر آن شیء بسیط باشد پس منقسم میگردد بسوی صورت و عرض و جوهر مجرد اما صورت و اعراض انعدامش بزوال آنست از مواد و محال آن و انعدامش نیز معقول میباشد لکن انعدام مرکبات در تعقل و تصور اسهل و ایسر است و اما شیء بسیطی که از مواد و مکان و از حرکت و زمان بلکه از اجزاء معقوله یا محسوسه بری وعری است فضلا عن الموضوع و الهیولی چگونه انعدامش بعقل میگنجد و فنایش بچه طریق مفهوم میشود؟ خصوصا با بقای مدیم و مقیم آن که «من
آیات ربه الکبری آن تقوم السماء و الارض بامره«.
پس اگر فنای آن فرض شود پس یا این است که انعدامش را بحسب ذاتش فرض نمایند یا بغیرش و انعدام بر حسب ذاتش محال است په هیچ چیز مقتضی عدم نفسش نتواند بود چه اگر مقتضی بودی قبول وجود ننمودی پس ممتنع الوجود شدی و حال اینکه ممکن الوجود است و این مقدمه بامطلوب مخالف است.
و اشیاء مطلقا طالب و خواهان وجود به کمال است نه مقتضی عدم و زوال واگر انعدامش بحسب غیرش باشد از این بیرون نخواهد بود که یا معدوم بعدمش باشد و این محال است بدلائلی که در مفاتیح الغیب مسطور است و بهر حالت بطلان و فساد بدن موجب فساد این جوهر عقلی نخواهد بود چه این گوهر عقلی در ذات و صفات و افعال خود از بدن مستغنی است.
اما استغنای او بحسب ذات بر آنست که وی جوهریست قائم الذات و بی نیاز از موضوع.
و اما استغنایش از حیثیت صفات از آنرویست که صفت ذات بغیر از وی قیام نورزد و اما استغنایش در افعال خود برای این است که فعل این گوهر نفیس عقلی معرفت حقایقست کما هی چه نفس ام الفضائل باشد و جز بمصاحبت فضایل راحت نجوید و جز به آن جواهر نفیسه مائل نگردد و در وجدانش مسرور و از فقدانش رنجور گردد.
بلی چیزیکه هست این است که در میان این گوهر جلیل و بدن نحیل علاقه ایست از حیثیت تدبیر و تصرف و تشوق و چون حالت بر این منوال و مقام و منزلت باین کیفیت باشد چگونه تواند شد که گوهر قائم الذات به سبب بطلان اضعف اعراض که این اجزای بدن عنصری و کالبد آخشیجی باشد دستخوش بطالت و تباهی گردد.
همانا اگر حماری به مرگ دچار گردد و صاحب و مختار و راکب و سوارش را چه زیان و اثر پدیدار آید و اگر کشتی در هم شکند در شناوری شنا گرچه نقصان رسد و اگر قفسی بشکند در طیران طائر چه ضرر میرسد، بلکه چون از این حصار
برآساید و از این زندان رستگار آید و این حمال و اوزار و اثقال و قفس و دام را فرو گذارد بهتر پرواز گیرد و بی حمل اوزار و اثقال بمقام خویش سرافراز شود.
»اذا زلزلت الأرض زلزالها و أخرجت الأرض أثقالها و قال الانسان مالها و إنما هی زجرة واحدة فاذا هم بالساهرة» و ساهره همان زمین قیامت است «فیومئذ یصدر الناس أشتاتا بعد ان کانت واردة الی جهنم غیب عالم الکون و الفساد فننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جنیا«.
و آیات و اخبرا منقوله در بقای نفس اکثر از آنست که احصاء شود چنانکه خدای تعالی در اخبار از حال حسن و مستحسن سعداء میفرماید «لایموتون فیها الا الموتة الاولی» که مردن را بیرون از یکدفعه نفی میفرماید و اینمردن عبارت از حالت تعلق روح است بجسد خودش چه این تعلق برای روح حکم مردن و برای جسدش حکم زندگی دارد چنانکه انقطاع روح از جسدش برای روح زنده شدن و برای جسدش مردنست، چنانکه در تفسیر آیه شریفه «یمحو الله مایشاء و یثبت و عنده ام الکتاب» فرموده اند «یمحو النقوش الباطلة الزایلة عن کتاب النفس و یثبت معانیه المطابقة لما فی ام الکتاب من الحقایق المتاصله التی هی ما فی علم الله تعالی«.
و هم خدای سبحانه برای سوء حال اشقیاء میفرماید «لایموت فیها و لا یحیی» که نفی میفرماید مرگ را از ایشان صریحا و نیز نفی میفرماید زندگی ایشانرا که خوب و لذیذ باشد بلکه زندگانی ایشان ناخوش و خبیث است و هر زندگانی که لذتی با آن نباشد و وب و خوش نگذرد الیم خواهد بود اما از موت بهتر است.
و از این است که رسولخدای صلی الله علیه و آله میفرماید «لاعیش الا عیش الاخرة» زیرا که زندگی دنیا از شوب عدم و موت و ظلمت و فرقت و وحشت بیرون نتواند بود «وأی نعیم لایکدره الدهر» و چون جائز نمیشود که موت و حیات هر دو را از یک موضوع نفی نمود پس ثابت گردید که این دو آیه شریفه بر بقای یک چیزی بعد از مرگ و تباهی این جسد تصریح مینماید.
و از اینجمله است آیه مبارکه: یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک
راضیة مرضیة» و خطاب فرمودن به چیزی برای رجوع بحضرت پروردگار چگونه تصور تواند شد که بچیزیکه فائت مائت فانی باشد و این معلوم است که این جسد مرده و فانی شده است پس این مخاطب همین جوهریست که بعد از فنای جسد باقی است.
و از این جمله است قول خدایتعالی در حق عیسی علیه السلام «انی متوفیک و رافعک الی» پس متوفی همان جسد است و رافع الی الله تعالی روح است و این آیه دلالت بر این کند که روح الله و کلمة الله بعد از موت جسدش باقی است «فروحه کیف یموت و روحه باق ازلی حی ابدی سبق الکل کمالا و فاق القوم جلالا» و نیز خدایتعالی در حق عیسی علیه السلام می فرماید «وما قتلوه یقینا أی یقینا ما قتلوه بل رفعة الله الیه» پس دلالت بر این کند که روح بعد از مرگ جسدش باقیست.
و این آیه شریفه که ردیف همین آیه مذکوره است «و ان من أهل الکتاب الا لیؤمن به قبل موته» دلالت بر آن کند که جسد عیسی علیه السلام مرده است.
و هم از آیاتی که دلالت بر بقای نفس کند این است «کل نفس ذائقة الموت» مردن همان فوات بدن و نفس ذائقه آنست و ذوق ممکن نشود مگر برای آنچه زنده و باقیست بعد از موتش، چنانکه درباره ابوجهل بعد از موت جسدش میفرماید «دق انک انت العزیز الکریم«.
و از آن جمله قول خدای تعالی است:
»و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون فرحین بما آتاهم الله من فضله«
و در این آیه شریفه مبالغه سختی است در بقاء ارواح شهدا و بقای روح ایشان بعد از موت جسد ایشان، و نفی موت از ارواح ایشان و اثبات حیات ایشان بر افضل حالات ایشان هم در حضرت پروردگار خود بشرف حضور مسرورند، و هم باز مینماید که روح را مکانی معین نیست و غیر ذی مکانست، چه مراد باین
حضور و قرب تخلق باخلاق الله و انتقال بما هو مسطور فی کتابه «الذی لایمسه الا المطهرون» است و نیز دلالت کند بر اینکه ایشان مرزوق هستند چه هر زنده ناچار مرزوق است و رزق و روزی انوار الهیه و علوم ربانیه و أشعه و أضواء آن قیومیت الهیه ایست که بذور ارواح و نطف عقلست چنانکه أرزاق اجساد باجساد و قشور به قشور و لباب از لباب است و نیز دلالت بر فرح کند چه رزق و روزی موافق سبب فرح میشود.
پس در این آیه شریفه مبالغه ایست بر بقای نفس و نیز این آیت وافی دلالت «ولاتقولن لمن یقتل فی سبیل الله امواتا بل أحیاء و لکن لاتشعرون» دلالت بر بقای روح نماید، یعنی شما نمیدانید که آنکس که در راه خدای کشته شود زنده است چه شما را توهم چنانست که انسان همین هیکل محسوس است و اینک مقتول گردید و شاعر نمی شوید یعنی نمیدانید که حقیقت ایشان غیر این هیکل فانی فائت مائت (4) زائل سایل اوست.
و این آیه مبارکه مثل آیه سابقه است جز اینکه این آیه مجمل و آن یک مفصل است «ولکن لاتشعرون أن المسمی روحا هو باق حی فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» و امثال این آیات و دلائیل و اخبار مجملا و مفصلا مقیدا و مرسلا در صحف و اناجیل و زبر انبیاء و سائر کتب اولیاء اکثر از آنست که در حیز احصاء و استفاء بگنجد.
و چگونه غیر از این خواهد بود و حال اینکه اگر انسان بعد از موت جسد باقی نماند امر معاد و آنچه مبتنی بر آنست از عذاب قبر و سؤال و حساب و میزان و سائر منازل واقعه بر صراط برزخ «إلی یوم یبعثون» باطل خواهد بود.
و نیز کمالات و غایات باطل میگردد و تعطیل لازم میشود، و حال اینکه برهان عقلی حکمی قائمست بر اثبات اینکه برای طبایع غایاتیست، واگر نفس باقی نماند این مسئله باطل است زیرا که همانطور که حیوان غایت نبات و نبات
غایت جماد است اگر غایت باطل شود ذوالغایة نیز باطل خواهد بود.
پس همچنین غایت نفس مدبره جسد بلوغش بسوی حد کمال عقلی است پس اگر در جبلت خودش مرتکز نگردد بلوغش بسوی این حد بلکه همان گوهر عقل نگردد و به آن مایه و پایه و رتبت و مقام نرسد وجودش ضایع و معطل خواهد بود چه بغایت رتبت خود و حد کمال خویش نائل نگردیده است و چون مرکوز در این امر شود لازم خواهد شد که بوجود نشأه آخرت که عبارت از مرجع نفوس و مرجع ارواح است ایمان بیاورند چنانکه خدای تعالی در این آیه مبارکه «أیحسب الانسان أن یتکر سدی ألم یک نطفة من منی یمنی» اشارت باین فرموده است.
یعنی دلالت میکند حرکت انتقالیه از حد نطفه جمادیه تا بسوی حد نطفه انسانیه بر اینکه برای او نشأه ایست عقلیه باقیه و بهمین ثابت میشود حقیقت نبوات، زیرا که مبنی بعثت برای آنست که آفریدگانرا اخبار نمایند و آنچه موجب حسن حال ایشانست در عاقبت و مآل ایشان به ایشان شناخته دارند، چه عقل به ادراک احوال عاقبت و منقلب بسیار افتد که استقلال نیابد بلکه بدرک احوال مبدء و سبب مستقل است.
پس در این هنگام ناچار است که برای انسان چیزی باقی و پاینده سوای این هیکل مضمحل باطل ساهل سایل زایل باشد که عبارت از روح و عقل و نفس است و هر یک را جهتی مخصوص است و همان شییء باقی مخاطب و معاقب و مثابست تا امردین تمشیت پذیرد و اخذ به اقوال مستفاده از کتب نبیین و آثار ایشان و زبر الهیین و اسفار ایشان متحقق گردد چه خوب میفرماید شاعر این شعر:
فلو أنا إذا متنا ترکنا
لکان الموت راحة کل حی
و لکنا إذا متنا بعثنا
و یسئل کلنا عن کل شیء
رسول خدای صلی الله علیه و آله در حال وفات میفرماید «الرفیق الأعلی و العیش الأصفی و الکاس و الاوفی» یعنی چون این کالبد عنصری بگذارم به اینمراتب و مقامات
عالیه روی کنم و بحضرت خدای به پیوندم پس آنکس که طالب رفیق اعلی و ادراک دوست حقیقی است چگونه بمیرد و فانی گردد و پاره و فرسوده آید، چه اگر بر حیات و بقای نفس خویش یقین نداشتی چگونه این سخن بگذاشتی چنانکه با دخترش سیده نسآء فاطمه زهرا سلام الله علیها میفرماید «إنک أسرع أهل بیتی بلقائی«:
اول کسیکه بعد از وفات من وفات کند و از اهل بیت من بامن ملاقات فرماید توئی، حضرت صدیقه طاهره علیهما السلام از این بشارت فرحناک شد و اگر نه آن بودی که روح ایشان باقی و پاینده است معنی ملاقات ایشان با همدیگر چه بود و اگر نه آن بودی که حضرت زهرا صلوات الله علیها بر بقاء روح علم داشتی چگونه باینخبر سرور یافتی؟
و از اینجمله که میفرماید «الأولیاء لایموتون و لکن ینقلبون من دار إلی دار» دوستان خدای نمیرند لکن از سرائی به سرائی انتقال دهند، و هیچ شک و شبهت نیست که این بدن عنصری مائت و فائت است، پس دلالت بر این کند که حقیقت انسان چیزی است که بعد از مرگ بجای میماند واز سرای کردارش به سرای پاداشش منتقل میشود.
و از اینجمله است که میفرماید «إذا مات ابن آدم ترفرف روحه فوق نعشه فیقول کذا و کذا إلی آخر الحدیث» و در اینحدیث مبارک تصریح میشود که بنی آدم بمیرند و اندام ایشان ناچیز گردد وروحش بر جای و پاینده بماند و در فراز نعشش مانند مرغ بال افشان و جنبان باشد.
و از اینجمله است قول رسول خدای صلی الله علیه وآله «أرواح الشهداء فی حواصل طیر خضر تعلقت من ثمار الجنة» و بعید نیست که لفظ طیر اشارت به عقولی باشد که از شباک ابدان خلاصی یافته باشند چنانکه میفرماید «والطیر صآفات کل قد علم صلوته و تسبیحه» و نیز میفرماید «والصافات صفا» و نیز میفرماید «أولم یروا إلی الطیر فوقهم صآفات و یقبضن ما یمسکهن الا الرحمن» و هم فرماید «یوم یقوم الروح و الملئکة صفا» و نیز میفرماید «حآفین من حول العرش یسبحون بحمد ربهم«
همانا تمامت این آیات شریفه بعقولیکه از علایق اجسام مفارقت میجویند و از اشباک ابدان خلاص میشوند اشارت میکند، ونیز مکشوف می افد که مقصود از حواصل همان قندیلها است که بزیر عرش اندر است چنانکه در روایتی دیگر وارد است «ان أرواح المؤمنین فی قنادیل تحت العرش» و از این ستارگان درخشان را اراده فرموده اند.
واینکه طیور عقول را به خضرت وسبزی توصیف کرده اند به سبب اتصال عقول است بمعارف و علوم کثیره که اسباب ارتیاح و ابتهاج است چنانکه بوستانی دل آرا چون محفوظ و مستور بماند گیاه واوراق واثمارش بسیار شود و نظر بهمین معنی ارواح بشریه را به خضرت توصیف نمایند و نیز از معنی حیات و زندگی به خضرت و سبزی تعبیر کنند بسبب تشبیه به حیات نباتیه چنانکه در قول خدای جل و جلاله وارد است «هوالذی جعل لکم من الشجرد الأخضر نارا فاذا أنتم منه توقدون» و همین حال دارد آتش نفس باقیه که از حیثیت ذکاء و نوریت حاصله از بدن نامی تر سبز افروخته میآید زیرا که از ارض سوداء و هواء صفرا مرکب است.
1) یعنی پوسیدگی وفرسودگی.
2) صیت بکسر صاد یعنی آوازه و نام نیک.
3) ناعم یعنی نرم بدن.
4) فائت اسم فاعل از فوت، یعنی فوت کننده، و مائت اسم فاعل از موت یعنی مرده.