در بعضى از مقاتل آمده: زینب سلاماللهعلیها خم شد و بدن پاره پاره برادر را در آغوش گرفت و دهانش را روى حلقوم بریده برادر نهاد و بوسید و گفت:
«اَخِى! لَوْ خُیِّرتُ بَیْنَ الرَّحِیلِ وَ الْمُقامُ عِنْدَکَ لاَخْتَرْتُ الْمُقامَ عِنْدَکَ وَ لَوْ اَنَّ السُّباعَ تَأْکُلُ مِنْ لَحْمِى؛
اى برادرم! اگر مرا بین سکونت در کنار تو و رفتن به سوى مدینه، مخیر مىنمودند، سکونت همراه تو را بر مىگزیدم، گرچه درّندگان بیابان گوشت بدنم را میخوردند.»
چون چاره نیست، مى روم و مىگذارمت
اى پاره پاره تن به خدا مىسپارمت
سپس گفت:
«یَابْنَ اُمِّى لَقَدْ کَلَلْتُ عَن المُدافِعَةِ لِهؤُلاءِ النِّساءِ وَ الْاَطْفالِ وَ هذا مَتْنِى قَدْ اُسْوِدَ مِنَ الضَّرْبِ؛
اى پسر مادرم، از نگهدارى این کودکان و بانوان، در برابر دشمن، کوفته و درمانده شدهام و این بدن من است که بر اثر ضربه دشمن، سیاه شده است.» (1)
1) معالی السبطین، حائری مازندرانی، ج 2، ص 55.