»علی انسانی«
روز تاریخی عاشورا گذشت
سرگذشت عشق بود، اما گذشت
—
می کشان افتاده و ساقی نماند
جرعه ای در ساغری باقی نماند
جام های وصل را نوشیده اند
جامه های خون به تن پوشیده اند
عاشق و معشوق یکجا، سوخته
ساخته با سوز دل تا سوخته
های و هویی نیست سوی هو شده
از من و ما رفته یکسر او شده
هم سبو بشکسته، هم خم ریخته
مه خسوف آورده، انجم ریخته
پاره پاره، عاشقان سینه چاک
سینهای چاک و چون آیینه پاک
پیکر قرآن ناطق، چاک بود
ناطق قرآن، به روی خاک بود
—
سینه ها بر تیرها آماج شد
باغ سر سبز و لا تاراج شد
هر چه گل، در باغ یکسره چیده شد
بزم عشق و عاشقی برچیده شد
باغ عشق است و گلش ناچیدنی است
گرچه یک گل هم ندارد، دیدنی است
بسکه بد مشتاق، از باغ جنان
باغبان آمد به سیر گلستان
آمد، اما طاقت، دیدن نداشت
رفت و باغ خود به بلبل واگذاشت
بلبلی، دل سوخته، جان سوخته
آشیان او، چو بستان سوخته
چون نسیمی، رو به سوی باغ کرد
دشت را چون لاله ها پر داغ کرد
با چراغ اشک، گرم جستجو
خاک را با یاد گل می کرد بو
تاب دیگر در تن بلبل نبود
بوی گل می آمد، اما گل نبود
ناگهان از زیر شاخ و برگها
داد گل آوا، که این سویم، بیا!
—
آمد و زد شاخه ها را برکنار
کم کم آن گم گشته گردید آشکار
یافت آن گل را، ولی پرپر شده
پاره پاره پیکری بی سر شده
داغ لاله، در بر گل جا گرفت
کار عشق و عاشقی بالا گرفت
دیدن آن تن، زخم پا تا سر شده
آسمان عشق، پر اختر شده
گفت: آیا یوسف زهرا تویی؟
آنکه من گم کرده ام آیا تویی؟
ای گلم! ای هر چه گل پیش تو خار
زخم تو چون درد خواهر، بی شمار
جای سالم، از چه در این جسم نیست؟
باقی از این جسم، غیر از اسم نیست!
پای تا سر، غرقه در خونی چرا؟
آفتاب من! شفق گونی چرا؟
ای کتاب! ای معنی ام الکتاب!
از چه گشتی فصل فصل و باب باب
—
عاشقان را بعد تو آوازه نیست
در کتاب عاشقی شیرازه نیست
ای شده با خون، نمازت را وضو
تا قیامت آب شد، بی آبرو
از نمازت سر بلند اهل نماز
بلکه مسجود از سجودت سرفراز
ای ترا صد چشمه ی جوشان ز خون
زخم تو بیرون و زخم من درون
رفتم و باشد، بهنگام سفر
جان به پیش این تن و تن، پشت سر
می نهم در ره گر این هنگام، گام
می کنم روز عدو در شام، شام
ناگهان آن طفل دردانه رسید
بلبل و گل بود، و پروانه رسید!