در آن صحرا چو آتش شعلهور شد
دل زینب چو آتش پُرشرر شد
میان آتش، آه آتشین داشت
زبان حال با خود این چنین داشت
اگر دردم یکى بودى چه بودى
اگر غم اندکى بودى چه بودى
گهى از درد مهجورى بنالم
گهى از فرقت و دورى بنالم
گهى از داغ عباس جوانم
قرین ناله و آه و فغانم
گهى اندر فغان و شور و شینم
به فکر جسم عریان حسینم
گهى در فکر جمع کودکانم
گهى با شمر و خولى هم زبانم
فراق دوستان و جور دشمن
سراسر سهل و آسان است بر من
ولى یک غم مرا مشکل فتاده
کز آن غم آتشم در دل فتاده
ازآن ترسم که آتش برفروزد
میان خیمه، بیمارم بسوزد
گهى با ناله رو سوى نجف داشت
شکایتها به شاه لوکشف داشت
که اى حلاّل مشکلها کجایى
ز حال زار ما غافل چرایى
تو آخر چاره بیچارگانى
پناه و یاور درماندگانى
دمى از کوفه رو در کربلا کن
پرستارىّ ما بهر خدا کن
بیا بابا که ما را هیچ کس نیست
در این دشت بلا یک دادرس نیست
که ما در کربلا خوار و اسیریم
به دست شمر کافر دستگیریم
سنان بر ما زند بر پشت و شانه
گهى کعب سنان گه تازیانه
خموش اى ذاکر برگشته کوکب
مگو زین بیشتر از حال زینب
عباس حسینى جوهرى «ذاکر»
***